به نام هستی بخش مهر آفرین
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت
مریم
عزیزم سلام امیدوارم که در پناه خداوند همیشه سر افراز و سربلند باشی یک فصل گذشت از آشناییمان نوبت خزان رسیده واست وطبیعت بار دیگر رنگ عوض کرد
برگهای سبز رنگ باختند و اکنون نفسهای آخرشان را میکشند.عمرشان به پایان خویش نزدیک است ورنگ زردشان دل هر آدمی را به یاد خزان عمر خویش می افکند
مریمم
نمیدانم چرا اینگونه شدی و تقدیر چرا با تو این بازی را پیش گرفته است.چرا گلی را میخواهد پژمرده کند که میخواستم من باغبانش باشم . نمیدانم چرا باید من هر که را دوست دارم
به گونه ای از دست بدهم . چرا کسی را که دوست دارم از من دور می شود؟میرود جایی که دستم به او نرسد تا نتوانم به او ثابت کنم که چقدر دوستش دارم. چرا دوریها همه نصیب من میشود؟
نمیدانم عشق را از اینجا چگونه برایت شرح دهم بر روی این صفحه بی احساس! دلتنگی ها مرا احاطه کرده اند .منم و دستان لرزان وچشمان خسته ام هزاران حرف ناگفته دارم با تو
اما دیگر مجالی نمیبینم.زمان به سرعت میگذرد وعشق کهنه من شاید در دلت کم کم رنگ خویش را می بازد . شاید این افکار من از خستگی ونداشتن تاب دوریت باشد ولی از خدا میخواهم
که هرگز به واقعیت نرسند زیرا عشقی را که من بدان دلبسته بودم سر شار بود ازامید وآرزوها. عشقی به رنگ دلتنگی غروب و به وسعت بیکرانه آبی آسمان. معشوق من خسته است میدانم!
میدانم که رنج روزگاران میخواهد او را از پای در بیاورد ولی او اینگونه نبود که تسلیم شود. من میخواهم به او بگویم نمیگذارم هرگز دردی تو را آزار دهد زیرا میخواهم مرهمی باشم بر روی
زخمهای کهنه ات. سایه ای بر سرت وتکیه گاهی جاودانی تا بداند که تنهایی برایش بی معنا خواهد بودبا وجود من .هرگز از تنهاییهایت با من سخن مگو.من در کنارت هستم ورهایت نمیکنم مگر
اینکه مرگ بینمان جدایی افکند.حرفای دلم است با تو خوب گوش کن.هرگز فکر نکن که من فراموشت کرده ام.من خود فراموش شده روزگاران بی مروتم .چگونه تو را به باد فراموشی
بسپارم.حال آنکه خود میدانم فراموشی آغازندای مرگ است .غرورمرا همچو برگهای پاییزی زیر پایت خرد مکن . زیراتمام هستی ام غرورم هست.هرگز سعی مکن چشمان مرا آلوده به اشک کنی
سالهاست که از شبنم گریه سیراب شده .مرا تنها مگذار من خود میدانم بلای تنهایی چه میاورد بر سر انسان. وهرگز مرا وتنها عشق در وجودم را میازما.زیرا امتحان خویش را در وفا داری
روزی به تو ثابت خواهم کرد.روزی که شاید دور نباشد. به تو خواهم گفت که وفاداری چگونه هست به تو ثابت میکنم که حرفهایم همه از دل بوده نه از لغزش زبان. از تو میخواهم همانند من
صبر را پیشه سازی تا به امید خدا آن هنگام برسد.
مریمم آنروزی که برای اولین بار درددل کردی برایم .اشک در چشمانم حلقه زد .احساس کردم که همانند وگم شده خویش را یافته ام
کسی که میدانست بی کسی چیست.غربت ودوری چقدر میتواند آدمی را نازک دل سازد وسختیها چگونه انسان رااز پای دربیاورد.وقتی با دوستانم از تو میگویم البته سربسته همه میگویند سرکاری!
ولی من دلم به همین عشق خوش است حال چه واقعیت داشته باشد چه نداشته باشد امید من همه اش وجود توست چون چیزی را ندارم از دست بدهم غیرازتو.همه هستی من خودمم و
یک دل عاشق. بگذار دیگران بگویند وبخندند به ساده گیم.من با یادت وبا فکر تو شبهایم را به صبح میرسانم وروزهایم را به شب.
باز روزآمد به پایان.شام دلگیر است ومن
تا سحر سودای آن زلف زنجیر است ومن
دیگران درآغوش جانان خفته اند
شب زنده داری کارمرغ شبگیر است ومن
بگذار به ساده گی من بخندند کسانی که نمیدانند
فرق عشق وهوس چیست.دلم گرفته مانند همیشه.هروقت که به یادت میفتم نمیدانم چرا اینگونه میشوم. تا به حال به هیچ چیز وکس اینقدر وابسته نبوده ام. هرکس با من بود همراهش بودم
وهر کس راهی غیر از راهم میگزید به خدا میسپردمش اما توچیز دیگری هستی به جرات میتوانم بگویم که بدون تو نمی خواهم ونمی توانم به هیچ چیزی فکر کنم اگر باز هم میخواهی بگویی
محمد چرا رابطه امان سرد شده بگو ولی خیلی بی انصافی کرده ای خیلی زیاد. محمد همیشه منتظرت میاند حتی اگرآن انتظار تا آخرعمرش باشد.وهیچ وقت زیر حرفها وقولهای مردانه اش
نخواهد زد. زودتر بیا که دلم برایت دلتنگ شده همیشه تر از همیشه
عشقی كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگری نخواهی يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی يافت