...

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

 

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

 

نامه ای تا دل من شاد کند

 

خود ندانم چه خطائی کردم

 

که ز من رشته الفت بگسست

 

در دلش جائی اگر بود مرا

 

پس چرا دیده ز دیدارم بست

 

هر کجا می نگرم، باز هم اوست

 

که بچشمان ترم خیره شده

 

درد عشقست که با حسرت و سوز

 

بر دل پر شررم چیره شده

 

گفتم از دیده چو دورش سازم

 

بی گمان زودتر از دل برود

 

مرگ باید که مرا دریابد

 

ورنه دردیست که مشکل برود

نگو کفر است .............................

نمی خواهم خدایم بیکران باشد

نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان

نمی خواهم که باشد این چنین آخر

خدا را لمس باید کرد


نگو کفر است 

خدا را می توان در باوری جا داد

که در احساس و ایمان غوطه ور باشد

خدا را می توان بویید

و این احساس شیرینی است 


نگو کفر است

که کفر این است

که ما از بیکران مهربانیها

برای خود 

خدایی لامکان و بی نشان سازیم

خدا را در زمین و آسمان جستن

ندارد سودی ای آدم

تو باید عاشقش باشی

و باید گوش بسپاری

به بانگ هستی و عالم

که در هر خانه ای آخر خدایی هست


نگو کفر است

اگر من کافرم !! باشد 

نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم 

نمی خواهم خدایم را

به قدیسی بدل سازم

که ترسی باشد از او در دل و جانم


نگو کفر است

که سوگند یاد کردم من

به خاک و آب و آتش بارها ای دوست

خدا زیباترین معشوق انسانهاست

خدا را نیست همزادی 

که او یکتاترین

عاشق ترین

معبود انسانهاست.

طعم شکست.....................

من همان شوق عجیبم ، همان لرزش دست

من همان وسوسه عشق تو و طعم شکست

من فراموش شده ی شهر و دیاری ملعون

شادی ناب مرا برد شبی عشق و جنون

من همان زائره کوچک شهر غم عشق

دامنم سوخت شبی آتش سوزنده

من همان ملعبه کوچک آن چرخ و فلک

دست بازیچه بازی بد تیر و فلک

من همان همنفس باد و خزان و شب هجر

ظلم هجران چه سبب بود امان از شب هجر

من همان همدم ظلمت ، تو همان همدم نور

کی شود کور کند چشم تورا روشن نور

من همان گمشده فریاد همان لمس سکوت

خوب دانم که برد عمر مرا دست حبوط

من پریشان شده دست تو و خواهش باد

مرگ بر هرچه پلیدی و تباهی و عناد

من و شیدایی و عشق بی سرانجام تو بس

به من از عشق بگو ، نه طعم کال یک هوس

دلتنگی.......................

تا کی عاشق باشم و از عشقم دور ؟

 
تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از یارم دور .....؟

 

تا کی باید به خاطر دوری تو اشک بریزم و حسرت آن دستهای گرمت را

بکشم...؟

 

تا کی باید از خدای خویش التماس کنم تا تو را به من برساند

 

 نزدیک و نزدیک تر کندتا بتوانم تو را در آغوش بگیرم؟...

 

 

تا کی باید صدای غم انگیز آواز مرغ عشق را بشنوم و دلم برایت تنگ شود؟

 

 تا کی باید غروب پر درد عاشقی را ببینم و دلم بگیرد!

 

تا کی باید تنهایی به خورشیدی که آرام آرام به پشت کوه ها می رود را نگاه کنم

 و تا کی باید

 لحظه ها و ثانیه ها را یکی یکی بشمارم تا لحظه دیدار با تو فرا رسد؟ خسته

 ام !

 

یک خسته دلشکسته عاشق بی سر پناه.... عاشقم !

 

یک عاشق دیوانه سر به هوا .....!


 

تا کی باید کنج اتاق خلوت دلم بنشینم و با قلم و کاغذ درد دل کنم؟...

 

تا کی باید دلم را به فرداها خوش کنم و پیش خود بگویم آری فردا وقت رسیدن

 است!

تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم و چشمهای خیسم را از دیگران

 پنهان کنم؟

 

تا کی باید بگویم که عاشقم ، ولی یک عاشق تنها ،

 

عاشقی که معشوقش در کنارش نیست!

 

تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و همراه با آسمان بنالم و ببارم....

 

و تا کی باید با دستهای خالی ، با آغوش سرد ، با دلی خالی از آرزو و امید ، با

 چشمانی

 

خیس و شاکی زندگی کنم؟

 

آری تا کی باید تنها صدای مهربان تو را بشنوم

 

ولی در کنار تو نباشم ؟

انسانم..................................

اگر به خانه‌ي من آمدي برايم مداد بياور مداد سياه

مي‌خواهم روي چهره‌ام خط بکشم تا به جرم زيبايي در قفس نيفتم
يک ضربدر هم روي قلبم تا به هوس هم نيفتم!
يک مداد پاک کن بده براي محو لب‌ها
نمي‌خواهم کسي به هواي سرخيشان، سياهم کند!
شخم بزنم وجودم را ... بدون اين‌ها راحت‌تر به بهشت مي‌روم گويا!
يک تيغ بده، موهايم را از ته بتراشم، سرم هوايي بخورد
و بي‌واسطه کمي بيانديشم!
نخ و سوزن هم بده، براي زبانم
مي‌خواهم ... بدوزمش به سق ... اينگونه فريادم بي صداتر است!
قيچي يادت نرود، مي‌خواهم هر روز انديشه‌ هايم را سانسور کنم!
پودر رختشويي هم لازم دارم براي شستشوي مغزي!
مغزم را که شستم، پهن کنم روي بند
تا آرمان‌هايم را باد با خود ببرد به آنجايي که عرب ني انداخت.
مي‌داني که؟ بايد واقع‌بين بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گير آوردي بگير!
مي‌خواهم وقتي به جرم عشق و انتخاب،
برچسب تحقیر مي‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
يک کپي از هويتم را هم مي‌خواهم
براي وقتي که ...... به قصد ارشاد،
فحش و تحقير تقديمم مي‌کنند، به ياد بياورم که کيستم!
ترا به خدا ... اگر جايي ديدي حقي مي‌فروختند
بياويزم به گردنم ... و رويش با حروف درشت بنويسم:
من يک انسانم
من هنوز يک انسانم
من هر روز
يک انسانم

!!!!!

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم

 لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما

 بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه عاصی

در درونم های هوی می کرد
مشت بر دیواره ها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد
در درونم های هوی میکرد

همچو مرغی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیم شب در خواب

های های گریه هایش را
در صدایش گوش می کردم

درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش

بر خویش از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید

دوستش دارم، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود

 کز جهانی دور بر می خواست
لیک در من تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خواست
مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد

ورطه تاریکی لذت بود
می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام

می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویر غبار آلود

زان شب در کوچک، شب میعاد
زان اطلاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد.
در سیاهی دست های من

می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش
ریشه ها مان در سیاهی ها

قلب هامان، میوه های نور
یکدیگر را سیر می کردیم

با بهار باغ های دور
می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام، آرام

می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟
بگذارم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی بدیدارم

                                فروغ

تقدیم به عاشقان به معشوق نرسیده

 قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصه ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من به دنبال تو يک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آنسوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود ، چرا از تو شکايت بکنم ؟!

يا در اين قصه به دنبال مقصر باشم ؟

شايد اينگونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ی ايمان به تو کافر باشم

  

دردم اين است که بايد پس از اين قسمتها

سالها منتظر قسمت آخر باشم !!

یادگاری.....................

رفتی و چشمای خیسم یادگاری از تو مونده .

بی وفایی هام هنوزم منو رو از دلت نرونده؟؟؟

چشم به راه تو میمونم . تا که بر گردی دوباره .

 میترسم وقتی که نیستی دلم دل من طاقت نیاره

گفتن لحظه آخر واسه من هنوز سواله

دیدن دوباره تو فقط اون خواب و خیاله

رفتی اما خاطراتت توی قلب من میونه .

هیشکی مثل تو بلد نیست دلم رو بسوزونه

تا وقتی که زنده هستم چشم به راهه تو میمونم .

 تو دیگه رفتی که رفتی نمیای پیشم میدونم .

اما هر کجا که هستی منو تو دلت نگه دار .

با چشمای خیس و گریون من میگم خدا نگهدار

 

دوووووووووووووووووووو ست دارم خدافظ

..................................

عاشق شدن آسان است، اما ادامه آن هنر است
 
دوست هرکه باشد، نسخه دوم خودت است
 
نمی توان جلوی پیری را گرفت، اما میتوان روح جوانی داشت
 
هر جا که باشی دوستانت دنیای توهستند
 
بالا رفتن سن حتمی است
اما اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد
 
خنده کوتاهترین راه بین دوستان است
 
عمر سالهای گذشته نیست
سالهایی است که از آن زندگی کردی
 
عشق زندگی را نمی چرخاند
اما انگیزه ای است برای زندگی

وقتی  جایی داری که بروی یعنی خانه داری
ووقتی کسی را دوست داری یعنی خانواده داری
بزرگترین لذت زندگی
داشتن دوست صمیمی است
غیر از سخن گفتن راههایی بین دوستان وجود دارد
اگر از چیزی لذت بردی
دیگران را شریک ساز 
 
زیبا است که ببینیم کسی میخندد
وزیباتراینکه بدانی خودت باعث خنده اش شده ای

می شود قلب مرا عفو کنید  ؟

خسته ام می فهمید ؟!
خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن
خسته از منحنی بودن و
عشق
خسته از حس غریبانه این تنهایی

به خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
به خدا خسته ام از اینهمه
لبخند دروغ
به خدا خسته ام از حادثه ی صاعقه بودن در باد
همه ی عمر دروغ گفته ام من به همه
گفته ام
: عاشق پروانه شدم !
واله و مست شدم از ضربان دل گل !
شمع را می فهمم !
کذب محض است
دروغ است
دروغ
!

من چه می دانم از احساس پروانه شدن ؟!
من چه می دانم گل ، عشق را می فهمد ؟
یا فقط دلبری اش را بلد است ؟!
من چه می دانم شمع
واپسین لحظه ی مرگ
حسرت زندگی اش پروانه است ؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن ؟!

به خدا من همه را لاف زدم
!

به خدا من همه ی عمر به عشاق حسادت کردم !
باختم من همه عمر دلم را به سراب !
باختم من همه عمر دلم رابه شب مبهم و کابوس پریدن از بام !
باختم من همه عمر دلم رابه هراس تر یک بوسه به لبهای خزان !

به خدا لاف زدم
من نمی دانم
عشق ، رنگ سرخ است ؟! آبی ست ؟!
یا که مهتاب هر شب
، واقعاً مهتابی ست ؟!
عشق را در طرف کودکی ام
خواب دیدم یکبار
!

خواستم صادق و عاشق باشم !
خواستم مست شقایق باشم !
خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا

اما حیف
حس من کوچک بود
یا که شاید مغلوب
پیش زیبایی ها
!
به خدا خسته شدممی شود قلب مرا عفو کنید ؟
و رهایم بکنید تا تراویدن از پنجره را درک کنم

تا دلم باز شود ؟!

خسته ام درک کنیدمی روم زندگی ام را بکنم
می روم مثل شما،
پی
احساس غریبم تا بازشاید عاشق بشوم...

مرا از ياد خواهی برد.............

مرا از ياد خواهی برد می دانم

و من از ديدگان سرد تو يك روز می خوانم

سرود تلخ و غمگين خداحافظ

مرا از ياد خواهی برد

و از يادم نخواهی رفت من اين را خوب می دانم

كه روزی هم مرا از خويش خواهی راند

و قلبت را كه روز ی آشيانه گرم عشقم بود خواهی برد،

تو از يادم نخواهي رفت

و

چشمان تو هر شب آسمان تيره ی احساس من را نور می پاشد

و من با خاطراتت زنده خواهم بود

چه غمگينم از اين رفتن و

از اين روزهای سرد تنهايی چه بيزارم

مرا از ياد خواهی برد می دانم

و

مي دانی كه از يادم نخواهی رفت

باز امشب.............................

باز امشب میان واژه ها انگار

درگیرم

من از این واژه های تلخ و تکراری

دلگیرم

شب رویا و کابوسش

تن تب دار و درمانش

طلوع صبح و بیداری

من و تکرار تنهایی

هوای تازه و نم دار

شکایت های بس غم دار

دل بی تاب یک عاشق

نوای ناله های دل

کبوترهای آزادش

رها،در اوج،بر بامش

من و این زورق تنها

تو و این ناخدایی ها

حضور تازه ی فانوس

و قلبم با غمت مأنوس

سخن از آرزوهایم

نهان در قلب ،رویایم

هوای دیدنت در دل

امید ِعاشق بیدل

دوباره بیقراریهای یک نامه

دوباره این من ِ درگیر یک ناله

و باز هم انتهای شب...

سکوت سرد و اجباری

خداحافظ

و دلداری

امیدم، بودن ِ فردا

بهانه

خواب و یک رویا

...

روز مبادا ...............

روز مبادا
وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان که بایدند
نه باید ها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم
عمری است
لبخند‌های لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها…
هر روز بی‌تو
روز مبادا است!

چراغ چشم تو........

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
 
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاط دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
 
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟

ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.

حلالم کن......................

حلالم کن دارم میرم چقدراین لحظه دلگیره

گناهی گردن ما نیست همش تقصیر تقدیره

نگام کن لحظه ی رفتن چه تلخه این هم آغوشی

چه وحشتناکه دل کندن چقدر سخته فراموشی

پرازبغضم پرازگریه پرازتلخی وشیرینی

حلالم کن دارم میرم منوهرگز نمی بینی

حلالم کن اگه دستام به دستای توعادت کرد

آخه دنیای عاشق کش به ما دوتا خیانت کرد

کلاف آرزوهامو چراهیشکی نمی بافه

برای ما دوتا عاشق جدایی دورازانصافه

تمام سهم من از تو فقط همین اشکامه


تمام سهم تو ازمن یه عشق بی سرانجامه

تو بارونی ترین ابری من از پاییز لبریزم

چه معصومانه می باری چه مظلومانه می ریزم

من تنها نيستم.....................

 من تنها نيستم, اشکهايم را دارم,
اشکهايي که از غم تو بر گونه هايم جاري است من تنها نيستم,
لحظه ها را دارم, لحظه هايي که يکي پس از ديگري عاشقانه مي ميرند
تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند.
من تنها نيستم چرا که خيالت حتي يک نفس از من غافل نمي شود.
چقدر دوست دارم لحظه هايي را که دلتنگ چشمانت مي شوم.
هر لحظه دوريت برايم يک دنيا دلتنگي است و چقدر صبور است دل من,
چرا که به اندازه تمام لحظه هاي عاشق بودنم از تو دور هستم .
ولي من باز چشم براهم...
چشم به راهم تا آرامش را به قلب من هديه کني...

بخواب ................

بخواب عشق من
بخواب بارون
بخواب اي اشک
بخواب................
خواب رو دوست دارم به شرط اين که براي هميشه باشه
خواب رو دوست دارم اگه توش روياي شيرين مرگ باشه
خواب رو مي پرستم اگه اون تو بغلم باشه
از خواب نفرت دارم اگه يه لحظه اون از يادم بره
از خواب بدم مياد اگه بوي خوشايند مرگ رو نده
عشق به من مرگ را آموخت و مرگ را جز در کابوس هاي شيرين خواب نيافتم
آيا تا کنون عشق به خواب رفته؟
آيا عشق را مي توان کشت؟
من سعي کردم عشق را در تخت خواب شکسته ي قلبم با لالايي هاي سوزناک به خواب ببرم ولي
هرچه بيشتر خواندم عشق هوشيارتر مي شد و خود را بيش تر نمايان مي کرد و من را به انزوا مي کشيد.
تلاش کردم عشق را از بين ببرم و آن را کوچک جلوه دهم ولي هر بار او مرا در خود مي شکست و بزرگ تر مي شد .
به اميد فردايي همراه با سوز مرگ

طاقت بیار..................

طاقت بیار طاقت بیار تووی این روزای انتظار

 طاقت بیار طاقت بیار توو  سردی شبای تار

 طاقت بیارو  قلبت رو به دست تنهایی نده

فانوس چشماتو ببخش به این شبای غمزده

روزای خوب رو جا نذار توو سختیای روزگار

بخاطر منم شده طاقت بیار طاقت بیار

زمزمه رسیدن  پشت سکوت جاده ها

چندتا قدم مونده فقط بخاطر خدا بیا

خسته ای کوله بارتو روی شونه های من بذار

راه زیادی اومدیم طاقت بیار طاقت بیار

نگو شکستی نگو بریدی منم مثل تو دلم گرفته

باید بمونیم طاقت بیاریم توو روزگاری که غم گرفته