lمثل هیچکس.........

عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه میدانی؟
در شعله نرقصیدی، پروانه چه میدانی؟
لبریز می غمها، شد ساغر جان من
خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه میدانی؟
یک سلسله دیوانه، افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو! افسانه چه میدانی؟
من مست میِ عشقم، بس توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد! میخانه چه میدانی؟
عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده..! بت خانه چه میدانی؟
تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را
مقصود، یکی باشد، بیگانه..! چه میدانی؟
دستار، گروگان ده، در پای بتی، جان ده
اما تو ز جان، غافل..! جانانه چه میدانی؟
ضایع چه کنی شب را؟ لب، ذاکر و دل، غافل
تو، ره به خدا بردن، مستانه چه میدانی


به تنهایی هر شبم دعوتی تو...

«پیام امیدو 

به گوشم رسوندی

صدات خاطرم هست سکوتو شکستی

تویی که شبیه

نفس تو هوامی

نمی دیدم اما یه عمره که هستی

مثل یه ستاره

که دنباله داره

به تنهایی هر شبم دعوتی تو

یه جور عجیبی

به هم ربط داریم

که ناراحتم وقتی ناراحتی تو...»

می ترسم...........

چند روزیست که از دور و برم می ترسم

بیشتر از همه از پشت سرم می ترسم

من از این درد که در دام توام باکم نیست

از هوایی که بخواهم بپرم می ترسم

دردم از زخم تبر نیست که بر جان من است

از علفها که شده تا کمرم می ترسم

"دوش میگفت که فردا بدهم کام تو را "

بعد از آن کام چه آید به سرم .... می ترسم

رسم شهر است كه : " عاشق نشود هیچکسی "

دردم عشق است .... ولي از پدرم مي ترسم

غربت و بي كسي و دربه دري آسان است

از هماني كه نيامد به سرم مي ترسم

تقدیم به ......................

به سادگی کلماتت نگاه نکن! زیبایی سخن، تنها اغراق در توصیف نیست
بنگر، وقتی که می گویی " دوستت دارم " چه کرده ای!؟ زمان و زمین را با دو کلمه به شوق در آورده ای.
گاهی ساده گفتن هم هنر میخواهد، کار هر کس نیست، ساده دلربایی کردن، ساده نگاه کردنو عاشقی کردن.
 خدا می داند ساده گفتن به تمام دنیا می ارزد وقتی عشق از کلماتت جاری باشد. 
  مست می شود هرکس، وقتی تو ساده او را با عشق صدا می زنی و جرعه ای او را مهمان دوستت دارم ها می کنی. 
می بینی، ساده گفتن هم هنر می خواهد؟ چه زیباست و چه عاشقانست وقتی کلماتت لبریز از میِ عشق باشد.
پس عشقتت را ساده بیان کن، برای کسی که معنای دوست داشتن را بداند و لیاقت آن را داشته باشد.
  
اگر باور داری، پس از این لحظه زندگی را داشته باش.

.....................


اولين نقطه اي که از مرکز کائنات گريخت

و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود!

من اولين قابله اي هستم که ناف شيري را بريده است!

اولين آواز را من خواندم ،

براي زني که در هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ،

تنها نارگيل شامم را قاپيدُ برد !

من اولين کسي هستم که از چشم زني ترسيده است!

من ماگدالينم ! غول تماشا !

کاشف دلُ فندقُ سنگ آتش زنه !

سپهر را من نيلگون شناختم !

چرا که همرنگ هوس هاي نا محدودِ من بوذه !

خدا ، کران بيکرانه شکوهِ پرستش من بود

و شيطان ، اسطوره تنهائي انديشه هاي هولناک من !

اولين دستي که خوشه اولين انگور را چيد دستِ من بود !

کفش ، ابتکار پرسه هاي من بود

و چتر ، ابداع بي ساماني هايم !

هندسه ! شطرنج سکوت من بود

و رنگ ، تعبير دل تنگي هايم !

من اولين کسي هستم که ،

در دايره صداي پرنده يي بر سرگرداني خود خنديده است!

من اولين سياه مستِ زمينم !

هر چرخي که مي بينيد ،

بر محور ِ شراره هاي شور عشق من مي چرخد !

آه را من به دريا آموختم !

می بخشم.................


به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشـــی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد مــی‌گیرم زبان با ادب‌ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقب‌ها را  

مهم نیست ....................

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮏ !
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯼ ﺣﺮﻓﺖ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺪ “ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ” ﻣﯿﺪﻫﺪ…

مینویسم ......................

مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم


 

با خیال او ولی تنهای تنها میروم


 

در جوابم شاید او حتی نگوید “کیستی ؟”


 

شاید او حتی بگوید “لایق من نیستی”


 

مینویسم من که عمری با خیالت زیستم


 

گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم

......................

راست میگن... یه مرد گریه نمیکنه...


اگه حالش بد باشه سیگار میکشه...



ولی وای به روزی که یه مرد با گریه سیگار بکشه...!

براي ان عاشق..................

براي ان عاشق بي دل مي نويسم كه حرمت اشكهايم را ندانست


براي ان مينويسم كه معناي انتظار را ندانست،

چه روزها و شبهايي كه به يادش سپري كردم

براي ان مينويسم كه روزي دلش مهربان بود

مي نويسم تا بداند دل شكستن هنر نيست

نه دگر نگاهم را برايش هديه ميكنم ، نه دگر دم از فاصله ها ميزنم

و نه با شعرهايم دلتنگي ها را فرياد مي زنم

مي نويسم شايد نامهرباني هايش را باور كند

دوستت دارم ........................

لمس کن کلماتی را

که برایت می نویسم

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست...

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...

لمس کن نوشته های را

که لمس نا شدنیست و عریان ...

که از قلبم بر قلم کاغذ می چکد

لمس کن گونه هایم را

که خیس اشک است و پر شیار ...

لمس کن لحظه هایم را ...

تویی که میدانی من چگونه

عاشقت هستم.

لمس کن این با تو بودن هارا

لمس کن ...

همیشه عاشقت میمانم

دوستت دارم ای بهترین بهانه ام

می دانی...............................

می دانی؟
 
یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است
 
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

...
... باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.

ای کاش.................

گاهی   چه غریبانه روزهای تلخ را سر می کنم

گاهی اوقات چه غریبم

گاهی چه دلتنگی رویم فشار می اورد

گاهی اوقات چه دلتنگم

چه دلگیرم

چه غمگینم از بی تو بودن

چقدر سخته بی چشمانت

بی دستانت

بی نگاهت و

بی اغوشت سر کردن

عشق سکوتی بین من وتوست

عشق سکوت پر از حرف است

حرفهای ناگفته بین ما...

دلم میخواست مانند پرنده ای بی پروا

در کنارت اوج بگیرم

ای کاش زودتر

برسد ان روز

که در اغوش هم عاشقانه ارام گیریم...

ای کاش برسد...

دوستت دارمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

حدیث پریشانی .............

این مثنوی حدیث پریشانی من است بشنو که سودنامه ی ویرانی من است

امشب نه این که شام غریبان گرفته ام بلکه به یومن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو غزلم شور حال مرد بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد

گفتم مروکه تیره شود زندگانیم با رفتنت به خاک سیه می نشانی

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد بر چشم باد فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است

دیگرچه جای دلخوشی عشق بازی است اصلا کدام احمق ازاین عشق راضی است

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

بیزارم ازتمام رفیقان نا رفیق اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریا کار زنده اند این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند

اینجا کسی برای کسی کس نمی شود حتی عقاب درخورکرکس نمی شود

جائی که سهم مرگ به جز تازیانه نیست حق با تو بودماندن مان عاقلانه نیست

ما می رویم چون دلمان جای دگر است ما می رویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم مقصدمان نا مشخص است هرجا رویم بی شک از این شهر بهتراست

از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم ماندن با درد فاجعه است درعرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفتن امیران قافله ما مانده ایم قافله پیران قافله

اینجا که گرچه باغ منو پای لنگ نیست باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب افتاب پی باج می رویم ما هم بدون بال به معراج می رویم