خدا کند ..........

دلی کنار پنجر ه نشسته زار می زند

وخواب دیده ام شبی مرا کنار می زند

غروب ها که می شود خیال  چشمهای تو

تو را دو باره در دل شکسته جار می زند

یکی نگاه می کند یکی گناه می کند

یکی سکوت می کند یکی هوار می زند

وعشق دردمشترک میان ماست با همه

کسی که شعرگفته یا کسی که تار می زند

درست مثل بازی گذشته های شاعری

که جای سنگ وگل به دوستش انار می زند

خدا کند به وعده اش وفاکند که گفته بود

شبی مرا به جرم عشق خویش دار می زند

خیلی سخته.............

خیلی سخته تنها باشی و روزگارم هی تنهاییتو به روخت بکشه

خیلی سخته در بدترین شرایط زندگیت هیچ کسی را نداشته باشی که بهش تکیه کنی ...

خیلی سخته تنها باشی و هیچ کس تنهاییتو نفهمه...

خیلی سخته تو دنیایی باشی که لحظه به لحظه اون پر از ابهامه...

خیلی سخته آدمای اطرافت مثل جمعه باشندنه زوج نه فرد -نا معلوم-...

خیلی سخته آدمای اطرافت را نتونی بشناسی ، پر از فریب ،پر از تظاهر....

خیلی سخته سخت بودن تو این روزگار و نشکستن...

خیلی سخته تحمل سکوت فریادهای خروشان کنی...

دلم زندگی میخواد زندگیی که بوی ناب آدمیت در اون به مشام برسه....

چقدر بیرحمی دنیا.............

چشمهای تو را میشناسم ....

نه از نزدیک ...

بلکه از ارتفاعی که همیشه تو در راه کفش هایم سبز میکرد ...

ارتفاعی به اندازه سقوط یک اسکناس


به خیرگی تو در زل زدنم میان نداشتنهایت ...

به تو که کوتاه قد ترین قلمداد میشوی

از بس که همه را از پایین نگاه میکنی ...

به کیف مدرسه ام ...

که کیفش را تلو تلو میخوری ... مدرسه اش را که هیچ

به تو که در اوج کودکی

کارتن ها را ندیده میخوابی ...در وسط خیابان ها

و آدم به آدم زمزمه میکنی ...

هی لعنتی ؟

فقر مرا وزن میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کویرم..........

کویرم

آنقدر کویرم که دریا در نگاهم تبخیر می شود

آفتابی تفدیده در سینه ام نفس می کشد

و اشتیاقی به وسعت دیدار



مسافرم

آنقدر مسافرم که تمام جاده های دنیا،

                                 در زیر لحن قدمهایم سکوت می کنند

کوله بارم پر از شعرهای توست

نگاه عاشقت را برمی دارم

و برای تو صدای گرمم را جا می گذارم

دعایت را بدرقه راهم کن

                                   حلالم کن  

 ای صمیمی

ای قدیمی ترین حادثه خوب ، در دوردست آشنا




کویرم

        به ملاقات اقیانوس می روم

               تا آنسوی پرچین سیراب شدن از عشق

برایت «باران» هدیه می آورم ،



بعد از این

             می توانی از من بپرسی

                                      خانه دوست کجاست ...

  ای صمیمی

                 ای قدیمی

تفهیم اتهام ............

درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن

سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن

 

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،

تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن

 

به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن

 

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن

 

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...

اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن

 

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن

راست بگو ............

بیـــــا و راستـــــــــ بگــــــو!

کجـــای تقـــدیــر مـــن ایستــــاده ای

کــه میـــان خطــوط درهــم تنیـــده ی پیشــانــی ام

هیـــچ خطـــی بــه نـــام تـــــو نیستــــــــ !

امــــا چنــــان عمیـــق در مـــن ریشـــه دوانـــده ای

کــه گـــوئــــی ســـرنـــوشتــــم را هـــرگــز

از تــــــو گـــریـــزی نخـــواهــد بـــود...

چرا اومـــدی تـــو زنـــدگیـــم؟! مگــه زنــدگیــم بــدون عشــق تـــو چــی کــم

داشتـــــــ ؟!! بــاورتـــــ میشـــه

ســالـای قبــل عشـق تـــورو اصــلا یــادم نمیــاد کـه چـه جـوری زنــدگـی میکــردم

کــه حــالـا تصــور آینــده ی بــدون تــو دیــوونــم میکنـــه...

امیدم ایـن روزا همه زنـدگیــم شذه ای ...

همـه ی فکـر و ذکـرم تـویـی... همــه جـا، هــر ثــانیــه

بــاهـام چیکـار کــردی ...بهـم حـق میــدی کـه دلـم بســوزه از بــی ســرانجـامـی

اینهمــه عشــق؟!!

وقتــی نگــام میکنــی همــه ی وجـودم میلــرزه... وقتـی نسبتــــ بهـم بـی تفــاوتـــــ

نیستی، دلــم شــاد میشـه!

نــاخــواستــــه دلخــوشـــم میکنـــی...

ایـــن روزا چقـــدر بـــرام دوستــــــــ داشتنــی تــر از قبــل هستــی...!

خستــــــه شــدم بــس کــه فکــر کــردم آخــرش چــی میشـــه؟!

واقعــا آخــرش چــی میشـــه؟

اگــه قــراره بــری، دلخـــوشــم نکــن... خــواهــش میکنــم! آخــه خـودتــــ نمیــدونــی

کــه رفتـــاراتـــــ بــا مــن عــاشــق تـــو چیکــارا کــه نمیکنــه! سختــه میــون ایـن

امیــد و دلخــوشـی یهـــو شــاهــد رفتنتــــ بــاشـم...!

میخـــوام حــواسمــو جمــع کنـــــــم!

امــا مــونـــدم چــه جـــوری جمعـــش کنـــم وقتیکـــه تمــامـــش پیــش تــــوئـــه!

هــر روز دارم بــه خــودم یــادآوری میکنــم، اویــی کــه همــه ی فکــر و ذکــرتــه،

هـرگــز مــال تــو نیستـــــــ !

آغوش...........

آغوش من فقط به اندازه تو جا دارد ...

این تمام لذت من است ...
 

وقتی با اصرار مرا می خوانی ...
 

وقتی با چشم های بسته گرمای نفسهایت را احساس می کنم ...
 

من این انتظار عاشقانه را می پرستم ...
 

تمام روز انتظار تا تو بیایی ...
 

آغوش من فقط اندازه تو جا دارد ...
 

اگر خوب گوش کنی
 

این ضربان های تند و پی در پی قلبم را می شنوی
 

تو را فریاد می زنند ...
 

مخاطب کلامم که هیچ ...
 

مخاطب ضربا نهای قلبم هم تویی ...
 

ببین تعبیر می کنم که گاهی خواب تو
 

همان نهایت آرزوی من است ...

از هر طرف بخوانے

از هر طرف

بخوانے

بن بست اَست .

من ، سالهاست

دل بستــہ اَم ،

بہ  فال گیرے

کہ برایـم

بہ دروغ

پـاے ِ تـو را مے کشـــد

وسط ِ معـرکہ ایے کہ

شایــد

هیچ دَخلـے بہ تــو ندارد!

و چہ کودکـانہ ، ـهر بار

بیشتــر بـاور مے کنـم ،

شبے را کہ ، روزش

دنیــا از آغوش ِ تــو شروع خواـهد شُد ..

گوش کن ................

آهای تویی که قراره یه روز جای منو بگیری.....

یادت باشه.

صبحا تا ظهر میخوابه!!!

خوراکی های ترش خیلی دوست داره....

پیتزا و ساندویچ مخصوصا اگه تو یخچال بمونه از غذاهای محبوبشه...

هی بهش نگو این کارو کن..اون کارو کن....عصبی میشه...

عاشق بارون و شبهای مهتابیه....گیتار هم دوست داره...

وقتی مریضه هواشو خیلی داشته باش....

چیزی رو تکرار نکن بدش میاد.....

وجودش آرامش کامله....

خسته که باشه اطرافش نرو....

یادت باشه...

اون همه چیز منه....حق نداری اذیتش کنی....

دلم .................

دلم که تنگ میشود نظر به ماه میکنم

به تو که فکر میکنم حواس پرت میشوم

 شبانه روز یکسره من اشتباه میکنم

 بهانه گیر و عاصی از خود و زمانه میشوم

 تمام عمر خویش را فقط گناه میکنم

 گرفته تیغ را به دست و مسخ مرگ میشوم

 و خون سرخ خویش را خودم مباح میکنم

 دریغ سهم من فقط درون چاه بودن است

 ولی درون چاه هم تو را نگاه میکنم

 هزار گونه وسوسه سیاه میکند مرا

 بدون هیچ واهمه فقط گناه میکنم

خدایا.............

خدایا...........

کودکان گل فروش را میبینی؟؟؟؟؟؟؟

مردان خانه بدوش را....

دختران تن فروش...

پسران کلیه فروش...

زبان های عشق فروش...

همه را میبینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میخواهم یک تکه از آسمان کلنگی ات را بخرم...

چون زمینت دیگر بوی زندگی نمیدهد...

عینکی دودی و کاپشنی پاره

چشمانم می افتد به طلوع صبح.. 
نابودیم گل می دهد..
در میان آدم ها ..
عینکی دودی بر بغض می زنم..
شاید ندید جمعیت جای ضرب و شتم های غصه را بر دیدگانم..
عینک بر من نمی پوشاند غمم را 
ولی شاید از نگاه جمعیت بپوشاندش..
در هوای خود سرد می شوم 
کاپشن پاره ام را می پوشم 
به این امید که جمعیت نبیند زمستان خشکیده بر تنم را..
زمستان..
موجودی که در من دفن شد و دفع نشد..
کاپشن بر من نمی سوزاند این زمستان را..
ولی شاید از نگاه جمعیت بپوشاندش..
به دنبال ملافه ی پوسیده ای می دوم که کمی آن سوتر..
در آن طرف چهارراه..
آواره در پیاده رو از این سو و آن سو لگدمال می شود..
و ناله می کند زیر سیلی های رفت و آمد آدم ها..
می دوم به سویش تا نجاتش دهم.. 
تا نجاتم گردد..
انگار که هردو به هم نیازمندیم..
و بعد.. 
خرسند می پوشیم یکدیگر را.. 
و در حریم امن هم به انتظار عمق شب می نشینیم..
همینجا..
در کف پیاده رو..
شب که آمد..
عشق بازیمان طلوع می کند..
و طلوع میکند.. 
تا انتهای تاریکی اش..
و شب..
جنس شب چه مطبوع است.. 
در شب که دوخته می شوم
نه از غم خبری است.. 
نه از بغض.. 
و نه از زمستان خشکیده بر تنم..
این درمان لااقل تا طلوع فردا تسکین می بخشد ، کفاف می دهد و استقامت می کند..
و فردا..
باز هم عینکی دودی و کاپشنی پاره..

تقدیم به عاشقان به معشوق نرسیده

 قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصه ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من به دنبال تو يک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آنسوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود ، چرا از تو شکايت بکنم ؟!

يا در اين قصه به دنبال مقصر باشم ؟

شايد اينگونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ی ايمان به تو کافر باشم

  

دردم اين است که بايد پس از اين قسمتها

سالها منتظر قسمت آخر باشم !!

نغمه .................

در این توهمات پیچ در پیچ خاکستری

شاید که دستی سرخ

کبودی گونه های تاریخ را مرهم می نهد

در همین نزدیکی

زیر بار تکرار ثانیه هایی که مدام

چنگ در گریبان هم می زنند

دستی سبز از طراوت گونه ها ی فقر

تیله های بلورین دلی شکسته را

سوال می کند!

شاید که این هجوم کهنه می خواهد

از حلقوم نقره ای آلونک های سر به فلک کشیده

سهم عریان و لخت اندیشه هایی که در باد

بر خود می لرزند را

بستاند

شاید که آن پر نور ترین ستاره

و تمامی ستارگان دیگر

که در قلبشان ذره ای عدالت موج نمی زند

توهمات نورانی ای هستند

که در درون با سیاهی آمیخته اند

شاید که اوج لذت این ستاره ها

به تولد سیاه چاله ها ختم خواهد شد

کاش سیاه چاله ها هم به صداقت قاصدک ایمان می آوردند

کاش قاصدک ها هم می توانستند معجزه کنند

آن وقت شاید آن پرنورترین ستاره

می توانست 

عدالت را استنشاق کند

وشاید که عدالت از شیقه های زمان بالا می رفت

و دیگر ثانیه ها دست در گریبان هم نمی کردند.

می ترسم............

من از پایان و از آغاز می ترسم

از این افسانه اعجاز می ترسم

تمام زندگی ترسیم پروازو...

من از ترسیم این پرواز می ترسم

نگاهم کن ببین در اوج پروازم

پریدن از نگاه ناز می ترسم

نفس در سینه نایی نیست ،برخیزم

دمادم از دم لجباز می ترسم

کجا دیدی؟ندیدی مثل من عاشق

چه بیزار از نوای ساز می ترسم

نمی دانم،تو می دانی نمی دانم...

من از افشاء این یک راز می ترسم

اگر صد بار دیگر باز هم پرسی...

چو صد باره ببینی باز می ترسم