تو بمان ...................

و مرا


آنقدر آزردی ..


که خودم کوچ کنم از شهرت ..


بکنم دل ز دل چون سنگت ..


تو خیالت راحت ..


می روم از قلبت ..


میشوم دورترین خاطره در شب هایت


تو به من می خندی ..


و به خود می گویی:


باز می آید و می سوزد از این عشق


ولی ..


بر نمی گردم نه!


می روم آنجایی


که دلی بهر دلی تب دارد ..


عشق زیباست و حرمت دارد ..


تو بمان ..


دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت


سرد و بی روح شده است ..


سخت بیمار شده است ..


تو بمان در شهرت

تنهایی...............

تنهایی بیماری نسل من است

برای دور هم بودن بهانه داریم

ولی هر کدام

دلمان جایی جا مانده

آنقدر دور است دل هامان از هم

که عروس خانه ات ، شب ها

توی آغوش بالش گریه می کند زندگی را

که یادت می رود من یک زنم

احساسم زخم می خورد توی رفتنت

دردم می آید

وقتی تبریک روز زن ، به مادرت یادت نمی رود

ولی مرا

کنج خانه

فراموش می کنی

تنهایی

بیماری نسل من است ....

.................

ما جدا مانده ايم از هم و اين،بي گمان سرنوشت خوبي نيست

بي تو دنيا بهشت هم كه شود، بي شك اصلا بهشت خوبي نيست

 

ماه ارديبهشت من امسال،گرچه بارانِ بسياري داشت،

حس تلخي ولي به من مي گفت:اصلا ارديبهشت خوبي نيست

 

اين كه ما فكر مي كنيم به هم،نيمي از راه عشق طي شده است

بازگشت از ميانه ي اين راه،منطقاً بازگشت خوبي نيست

 

مي شود نا اميد بود از عشق، از تو دلخور نمي شوم....اما

اين كه چيزي عوض نخواهد شد،حرف هاي درشت خوبي نيست

 

عشق حالا معطل من و تست،تو ولي دل سپرده اي به زمان،

عشق يك معجزه ست، باور كن،كه زمان لاك پشت خوبي نيست


 رفته اي تا كه شعر خلق شود؟زندگي شعر نيست، باور كن

اين كه"ليلي"شوي تو، من "مجنون"، ابدا سرنوشت خوبي نيست

 

پيش از اينها نه،بعد از اين هم نه،عشق اكنون معطل من و تست

زنگ اين خانه را بزن، هستم، ما شدن سرگذشت خوبي نيست؟

دلگیرم.............

سیرم از زندگی و از همه کس دلگیرم

آخر از این همه دلگیری و غم می میرم

پرم از رنج و شکستن، ‌دل خوش سیری چند ؟

دیگر از آمد و رفت نفسم هم سیرم

هر که آمد، دل تنهای مرا زخمی کرد

بی سبب نیست که روی از همه کس می گیرم

تلخی زخم زبان و غم بی مهری ها

اینچنین کرده در آیینة هستی پیرم

بس که تنهایم و بی همنفس و بی همراه

روزگاریست که چون سایة بی تصویرم

دلم آنقدر گرفته است، خدا می داند

دیگر از دست دلم هم به خدا دلگیرم!

عروسک خیمه شب بازی...........

چه وحشیانه بریدند

ناف خاطراتمان را

پنبه حلاجی نشده

در گوششان

کرشوند

صدای هق هق دل کندن را

دزدان دریای دل بودند

چشم بستند

کور شوند

گام های لرزان رفتن را

. . .

با تو دگر سخنی نیست

تو را از تو ربوده اند

تهی کرده اند

احساس غریبت را

کلاغ مزرعه شان باش

زرق و برقشان بیافزایی

اما

برای چشم هایت سخنی مانده

می بینی و نمی بینی؟

نقشه شوم که را می بینی؟! . . .

مکه ..........


درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است



غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده



و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود



درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته



 و انسانها به دور خویش میگردند


در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست



 دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید



 غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود


درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم 


شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست.

رویا.......

رویایی می خواهم که مال من باشد...اما دیگر حتی رویاها هم رنگ کابوس به خود گرفته اند به کدامین بهانه دلخوش کنم این روح بی تابم را وقتی تو نباشی وقتی که چشمانم تا ابدتو را دیگر نخواهد دید چگونه بخندم چگونه شاد باشم خدایا باز دلگیرم مرا ببر ببر به هر انجا که تو میخواهی این تن سرد بی روحم مال تو برای تو بردار و ببر این افتخارت بود ? این اقتدارت بود که مرا درس عبرت کنی برای غیر ؟ کارت خوب بود افرین این هم لوح تقدیرت راستی گفتم تقدیر ! تو که نویسنده خوبی بودی پس چرا تقدیر ما اینگونه شد هر چه ما میخاستیم وارونه شد ؟ ای خدا ریخته شد جوهرت را گویم روی پیشانی من ؟ کار از پاک کن گذشت باید از من هم گذشت بی جهت نیست که دور افتاده ام ..