دفتر سیاه.................

من که تصویری ندارم در نگاه هیچ کس

خوب شد هر گز نبودم تکیه گاه هیچ کس


کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من

تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچ کس


زیر بار ظلممان دارد زمین خم میشود

بی تفاوت شد خدا هم چون که آه هیچ کس...


بهترین تقدیر گلها چیدن و پژمردن است

سعی کن هرگز نباشی دلبخواه هیچکس


آخرش چوپان تو را با خنده ای سر میبرد

کاش میشد تا نباشی در پناه هیچ کس


عاقبت در زجر هستی قرص نانت میکنند

ماه دور از دست باش و قرص ماه هیچکس.....

آره .................

خاطرات را باید ...
سطل سطل از چاه زندگی بیرون کشید
خاطرات نه سر دارند ؛ نه ته ! /././
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند
میرسند گاهی
وسط  یک فکر
گاهی وسط یک خیابان
و گاهی حتی وسط یک صحبت ...
سردت می کنند ؛ رگ خوابت را بلدند!
زمینت میزنند ...
خاطرات تمام نمی شوند
تمامت می کنند .


دردم می آید............

من زنم ...
با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست
که زرق و برقش شخصیتم باشد

من زنم ...
و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو .

میدانی ؟
درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند .

دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم ..
دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است
به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی .

دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی
و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی
تمام حرف هایت عوض میشود ..

دردم می آید نمی فهمی
تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است
حیف که ناموس برای تو نه تفکر
حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است !

من محتاج درک شدن نیستم
دردم می آید خر فرض شوم
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
و هر بار که آزادیم را محدود میکنی
میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسوول خرابی هایش نبود ..

میدانی ؟
دلم از مادر هایمان میگیرد
بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه .. خیانت هم شهامت میخواست ..
 
نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت
جایش النگو داد ...
مادرم از خدا میترسد ...
از لقمه ی حرام میترسد ...
از همه چیز میترسد
تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است ..

دردم می آید ...
این را هم بخوانی میگویی اغراق است
ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد
باز هم همین را میگویی
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟

دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...
و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ...

مادرت اگر روزی جرات پیدا کردی ازش بپرس
...
بیچاره سرخ می شود و جوابش را باور کن به خودش هم نمی دهد
 
...

دردم می آید
از این همه بی کسی دردم می آید .

عصیان............

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم


بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را


منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم


به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را


بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر


لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو


ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است


مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده


کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است


شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش


نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید


به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده


بیا بگشای در ، تا پر گشایم

به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

زندگی ...............

اه ای زندگی این منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر انم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من

از تو ای شعر گرم در سوزند

اسمان های صاف را مانند

که لبالب ز باده ی روزند

با هزادان جوانه میخواند

بوته ی نسترن سرود ترا

هر نسیمی که میوزد در باغ

میرساند به او درد ترا

من تو را درتو جستجو کردم

نه در ان خواب های رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم پر شدم ز زیبایی

پر شدم از ترانه های سیاه

پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز

از هزاران جرقه های امید

حیف از ان روزها که من با خشم

به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب ترا

ز تو ماندم ترا هدر کردم

عاشقم عاشق ستاره ی صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام توست بر ان

آرزوی من...............

آرزوی من این است

که دو روز طولانی در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی


آرزوی من اینست یا شوی فراموشم


یا مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم


آرزوی من اینست که تو مثل یک سایه


سرپناه من باشی لحظه تر گریه


آرزوی من اینست نرم وعاشقو ساده


همسفر شوی با من در سکوت یک جاده


آرزوی من اینست هستی تو من باشم


لحظه های هوشیاری مستی تو من باشم


آرزوی من اینست تو غزال من باشی


تک ستاره روشن در خیال من باشی


آرزوی من اینست درشبی پر از رویا


پیش ماه وتو باشم لحظه ای لب دریا


آرزوی من اینست از سفر نگویی تو


تو هم آرزویی کن اوج آرزویی تو


آرزوی من اینست مثل لیلی ومجنون


پیروی کنیم از عشق این جنون بی قانون


آرزوی من اینست زیر سقف این دنیا


من برای تو باشم تو برای من تنها

..............

چه سرد و سخت است این زمین

بی هدف در این چهار راه خاکی گام بر می دارم به کدام سو می روم ؟

نمی دانم...

در انتهای جاده سوم هجوم نور قلبم را می فشاردو گرمای آن نگرانم می کند

این گرمی سردش مرا تا مرز جنون می کشاند

چه سرد و سخت است این زمین حتی گرمایش نیز سوزش سرما را به همراه دارد 

شک دارم آیا گرمایش حقیقت دارد؟؟!

تنهایم........................

کنار پنجره می آیم

نسیم تبسم تو جاریست

قاصدکها آمده اند

در رقص باد و یاد

سبز

سپید

سرخ...

و این آخرین قاصدک

چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست!

****

می خوانمت

با هفت زبان

در اوج عشق و عاطفه ایستاده ای

سرشار از تکلم درخت و آفتاب

سرشار از تنفس آینه و عود

سرشار از بلوغ آسمان

و من هر چه می آیم

به انتهای خطوط دستان تو نمی رسم

می خواهم در بیرنگی گم شوم

****

نمی دانم

شابد به نسیمی که صبح گاه

در سایه روشن حسرت و لبخند

از کنار دستهایت عبور کرد

          می اندیشی

و من به آن بادبادکی فکر می کنم

که در سپیده دم ستاره و اسپند

در نگاه زلال تو تخم گذاشت

و تو نم نم

در تنهایی و ماه

ناپدید شدی

و تنها رد پایت

در امتداد مسیرهای خیس بی پایان

               جا ماند

****

جای تامل نیست

قاصدکها آمده اند

و تو در سرود خلسه و خاکستر

                           ناپیدا شده ای

و من به معراج نیلوفرانه تو می اندیشم

و به انتظار شب بوها

که در بهاری زرد

به شکوفه نشست

****
نمی دانم کدام پرنده

در نبض مدادهایت جاری بود

که هیچ کاغذی

در وسعت حجم آن نگنجید

راستی نگفتی کدام باد

      بادبادکهایت را با خود برد

****
پنجره را می بندم

خانه در موسیقی لبخند تو گم می شود

و آفتابگردان نگاه تو

در آسمان هشتم

ناتمام ادامه دارد

و من

به یاد آن پرنده ای می افتم

که صبح

در متن بلوغ و آفتاب

ناپیدا گم شد

     ناپیدا گم شد.

این روزها.............

پیر شده ام

پا به پای دردهایی که

قد کشیده اندو

بزرگ شده اند!

میترسم!

میترسم دیگر

دستم به قلم نرود!

فکرش را بکن

تمام میشوم شبی!

یک روز می آیی و میبینی

نه من هستم

نه این کلمات!

آری

دارم خشک میشوم!

پا به پای

گلدانهایی که ...


این روزها میگذرند

اما

من از این روزها نمیگذرم!!


غصه تنهایی................

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست

 

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!

 

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

 

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

 

..........................

پرواز  عقاب تیز پر ، در آن اوج آسمان  بلند، چشم نواز زمینیان است .

او را می بینند و به جایش باد غرور به

غبغب می اندازند .

گهگاه هم تشویقش میکنند.

حالا او از آن اوج بلند به حضیض

 زمینیان فرود می آید 

به شوق آغوش شان . خودش هم

 روزی اهل همین زمین بود.

افسوس ، همانها که برایش هورا

 می کشیدند ،

 حالا به جای آغوش 

 به باد سنگش می گیرند !

 این دیگر چه حکایتیست؟  آری ،

چشمان حقیر بینشان خو کرده 

به تماشای خیل گنجشکان،

 تاب تماشای عقاب به این 

بزرگی را ندارند...

خیال می کردند او به

 همان کوچکیست که آن بالا می دیدند ... 

و حالا او را به اتهام بزرگی ، سنگش می زنند .

نمی دانند پرنده های کوچک را حتی گذری به آن اوج نخواهد بود ....

بمان با من.............

بمان با من که بی تو، صدایی خسته در بادم

در این اندوه بی پایان، بمان تنها تو در یادم


شبیه برگ پاییزی، پر از احساس دلتنگی

دلت مانند یک دریا، زلال و صاف و بیرنگی

... ...

چه شبهایی که من بی تو، خزان عشق را دیدم

ولی از عشق گفتم باز، کنار غصه روییدم


بلور اشک های من، همان آغاز تنهای ست

مرور خاطرات دل، عجب تکرار زیبایی ست.

آرزو می کنم ...


روزی را که بتوانم دوست بدارم انسان را

روزی را که بتوانم پیله ام را پاره کنم

روزی که در آن قادر به دیدن باشم

....

روزی که تفاوت ها،

ابزار یادگیری باشند و نه سبب نفرت و جدایی

روزی که بپذیرم

می توانم بیاموزم از هر سنخ آدمی

روزی که قدرت یابم به ملامت کردن خود

روزی که صداقتم ،رفتارم در خانه

برخوردم با دوست و کردارم در جامعه ملاک اندازه گیری باشد

آرزو می کنم روزی را که بدانم انسان سازی از خود سازی آغاز می شود

روزی که اندازه بگیرم فاصله ی حرف و عمل ام را

روزی که بکوشم پر کنم این فاصله را

 

آرزو می کنم روزی را که انسان باشم


درد ِ دل.............

خراب می شود دلم به یک صدا ، به یک نفس

تمام می شوم همی ،به یک اشاره ، این و بس

نمی توان ، نمی شود ، صداست آرزوی من

بگو بگو تو هم نفس ، دعاست آرزوی من


بری ، برم ، تمام می شود وفا

بمان ، بگو ، سراب عشق پاک ِ من

توان نماند ای خدا به دست های خسته ام

به او بگو نمانده است ، تمام می شود جفا

بیا بیا ، صدا بزن ، به اسم ، اسم کوچکم

بگو که بس همین نفس ، بیا به پیش ِ من ، بیا

همین بدان تو ای سراب

مُهر شانه ام ، دمیست خاک گرفته است

بیا و سجده کن همی ، به مُهر های خسته ام

خدای شکر می کنم تورا

دوباره چشمه ای زلال ، دلی سیاه شست و شو کند ...

باز....................

باز حنجره ها تنگ است و ناله ها خشکیده در چشمهای سرد

باز نم نم اشکهای دلم در درون خونابه می شوند در جوششی خموش و بی صدا

باز  همه ی وجودم زمزمه می شود و زبان باز می کند چه بی صدا

باز  اندام ظریفم می کشد بدوش بار سنگین روزهای مردگی را در زمین چه استوار

باز سرخ می شود ز سیلیش این چهره ی درد کشیده و خسته از خزان ِ انتظار

باز سوسو ی چشمان بیمارم بدنبال ستاره ات می گردد تا جلوه ی جمالت سرمه ای شود برای دردهایش

باز می تپد دلم در مردگیهایی که فریاد زندگی سر می دهند در لابلای ورقهای زمان تا فقط مگر تو زنده کنی و جان بخشی

باز فریادها بر بام خانه ها سکوت شده اند تا فرو ریزند و یا فریاد شوند بر بلندای دلهای منتظر

باز ستاره خسته است از زمان و ره پیمودنهای شبانه ای که سرد است بی تو چون مردن و باز هم صدایت نمی اید ، خودت نمی ایی ، ستاره ات چشمک نمی زند و اشکهای ستاره بر گونه هایش می خشکد و در خود گم می شود تا انهنگام که تو را بیابد  

ای بهترین انتظار ، منتظرت می مانم ...

.................

دلمان خوش است که مینویسم

و دیگــران می خـواننــد

و عــده ای می گـوینــد

آه چـه زیبــا و بعضــی اشـک می ریــزند

و بعضــی مـی خنــدنـد

دلمــان خـوش اســت

به لــذت هــای کــوتـاه

به دروغ هــایی که از راســت

بـودن قشنــگ تـرند

به اینکــه کســی برایمــان دل بســوزاند

یـا کســی عاشقمــان شــود

با شــاخه گلی دل می بنــدیـم

دلمــان خـوش می شــود

به بـرآوردن خـواهشــی و چشــیدن لـذتـی

و وقــتی چیـــزی مـطابـق مــیل مــا نبــود

چقـــدر راحـت لگـــد می زنیـــم

و چــه ســــاده می شـکــنیم

همــــه چیـــز را

شعری برای تو

این شعر را برای تو می گویم

در یک غروب تشنه ی تابستان

در نیمه های این ره شوم آغاز

در کهنه گور این غم بی پایان

 

این آخرین ترانه لالاییست

که در پای گاهواره خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان شباب تو

 

بگذار سایه من سرگردان

از سایه ی تو دور و جدا باشد

روزی بهم رسیم که گر باشد

کس بین ما، نه غیر خدا باشد

 

من تکیه داده ام به دری تاریک

پیشانی فشرده ز دردم را

می سایم از امید براین در باز

انگشت های نازک و سردم را

دلواپسم نباش............

عاشق نميشوم، دلواپسم نباش
دستاني از تهي، پاهايي از ورم
فکر مرا نکن، امروز بهترم...
*****
حال مرا مپرس، چيزي مهم که نيست...
اين دلشکستگي، اقرار بيکسيست
درگير من مشو، همدم نميشوم
حوا مرا ببخش... آدم نميشوم...
*****
تقصير تو نبود، نه من نه بخت خود
تو عشق خط زدي، من خواستم نشد
درگير عادتم، سرگرم خود شدم
در مرز يک سقوط، ديگر نه تو نه من...
*****
از پشت اين سکوت، از اين نقاب و نقش
حال مرا بفهم، جرم مرا ببخش
امروز بهترم... حوا بيا ببين                         
دلتنگ من مباش، من مرده ام... همين!

شکل خودم شدم... تلخ و بدون ره
در انتهاي خويش، حال مرا بفهم
شکلي شبيه خود، با چشم گريه سوز
باور نميکنم، آئينه را هنوز...
*****
از پشت اين سکوت، از اين نقاب و نقش
حال مرا بفهم، جرم مرا ببخش
امروز بهترم، حوا بيا ببين
دلتنگ من مباش، من مرده ام... همين!

درد دل...............

نمیدانم چرا دوست دارم بنویسم

بنویسم از این حس سرکوب شده

از این حسی که بغض به گلوم میندازد

از این حال غریب !!!
از این دلتنگی و تضاد تلخ!

از آن روزهای بی تکرار

از آن التهاب درون و از آن عشق دیر یافته

عزیز دورم! دور نزدیکم ! عزیز عزیزم !

با تو بودن به گونه ای و بی تو بودن به گونه ای دیگر است

تو را باید کجای روزگارم جای دهم ؟

که دست هیچ اندیشه ای به تو نرسد !

که هیچ گاه از دستت ندهم ؟

تو را باید به چه نام بخوانم که بمانی و من ؟!

من کجای روزگارت خواهم بود؟

من با نگاهت حرفها دارم

مقصد هایی برای رسیدن

تو درد مشترکی ! مرا فریاد کن

باتو میشود همیشه عاشق ماند

تو از آن منی  و من بی تو ویرانه ای بیش نیم ...

بمان ...

بر من ببار ...

 تاریکم ای یلدا مهتاب میخواهم

لب تشنه ام ای اشک سیلاب میخواهم

در حسرت موجم باران کفافم نیست

درمان درد من باران نم نم نیست !!

بس تشنه میمانم غر ق پریشانی

تا آسمان ها را برمن بگریانی

چشم من از وقتی باعشق تو تر شد

آئینه چندین باآینه ای  تر شد

پیدا شو ای مرحم !

بر زخم پنهانم

تا صبح دیدارت بیدار خواهم ماند