یقین دارم که میمانی...........

شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت ازیادم

خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمرم

در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

وبی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

وبرف نا امیدی ب سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق و از دلبستگی هایم؟

چگونه می روی با اینکه می بینی چه تنهایم؟

خداحافظ ،تو ای همپای شب های غزل خوانی

خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم

خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی

شکست تلخ

به قدر هرچه گل دیدم ، مرا آزار کردی " تو "

خیانت را دوباره در دلم تکرار کردی " تو "

عجب دیوانه بودم من که بستم دل به چشمانت

و کار قلب این دیوانه را دشوار کردی " تو "

چقدر از التماسم پیش مردم آبرویم رفت

چقدر این چشم ها را پیش مردم خوار کردی " تو "

شنیدم بارها با دیگران بودی ولیکن حیف

شهامت مال هرکس نیست،پس انکار کردی " تو "

چقد اشعار زیبایی برایم خواندی و گفتی

و بازی با دل بیمار من بسیار کردی " تو "

شبی که دیدمت با دیگری در کوچه جا خوردی

وناچار این طلوع تازه را اقرار کردی " تو "

دلم می خواست عکست پیش من باشد،نشد زیرا

مرا در دادن هرچه که بود اجبار کردی " تو "

نمی بخشم تو را،او را و هرکس را که بد باشد

خدایم خود تلافی می کند هرکار کردی " تو "

نمی بایست نفرین آخر پیمان ما باشد

مرا اما به این کار غلط ناچار کردی " تو "

دلم را دیگر از هرچه نگاه و آرزو کندم

تمام پنجره های مرا دیوار کردی " تو "

چه حسنی داشت درد این شکست تلخ،می دانم

مرا از خواب عشق و عاشقی بیدار کردی " تو "

 

منم..............

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی،

یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم،

تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور؟! آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را.

با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان.

رهایت من نخواهم کرد.

آینه............

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   

دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا               

 دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را         

 قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد             

  آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری            

 گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست

بارانی ...........

با همه ی بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانیم

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی توفانی ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام


آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام


خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام


حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام


حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها...به کجا می کشی ام خوب من؟
ها...نکشانی به پشیمانی ام؟

با بُغض نوشتم !.!.!

این نوشته را با بُغض نوشتم !.!.!

لُـــطـــفــا

با درد بخوانـــــــ ...
من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط کمی تو را کم اورده ام....

یادت هست؟

میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟

واژه کم می اورم برای گفتن دوستت دارمها؟

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

اما شبها..

وای از شبها

هوای این دلتنگی دیوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای آرزوهایم خانه کرده

کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم

لالایی ها پیشکش

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم

آه

و

آه

و بازم آه

خسته شدم از این همه آه

شبها تمام آه ها در سینه منند

ان قدر سوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم

اما حیف که قول داده ام

من خوبم ....من آرامم......

ولی دلتنگتم....

همین...:((

کم کم یاد میگیری...........

کم کم تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکست هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را می کاری و روحت را زینت می دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد می گیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می ارزی .
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد می گیری ...

ملاقات............

قرار است تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد

باید چین های صورت معصومم را اتو

دشت پژمرده وغمگین  آهوان چشمانم  را رفو

وگیسوان برفی ام را با سرعت نور

زیر گرم ترین ظهر تابستان بلوچستان شرابی کنم


قرار است که تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد

باید  باطری نو برای سمعکم بگذارم

و یک عصای نامریی از جنس

گل حسرت در دست بگیرم

قرار است تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد

 باید به جبران کافه های نرفته

 گیلاسهای بهم نخورده

بوسه های کال بر زمین افتاده

 تو را حتی برای  یک نفس از باقیمانده عمرم

  صد  زلیخا  دیوانه شوم

قرار است تو به ملاقات من بیایی

و اگر این راست باشد

باید پیراهن سپیدم را که با خشم در دریا انداختم

  از عروس ماهی ها پس بگیرم

هوای زیستن ..............

اید که لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم

یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم

بردار شعر های مرا مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم

بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم

من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم

وقتی از چشم تو افتادم ............

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست 

ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست 

در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست 

بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست 

عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست

وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد

پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست

روزی................


روزی  تمام شعرهایم را خواهم سوزاند

 

چه اهمیت دارد من  اینجا ببارم و تو حتی خیسم  نشوی

 

روزی چشم هایم را کور خواهم کرد

 

ننگ است این چشم ها روی صورتم

 

ننگ است

 

 به خدا ننگ است

 

 وقتی نظاره گر هر نگاهی ست جز نگاه تو

  

..........

 

وای که چقدر دوست دارم رها شوم از این دنیا

 

اما تنها خدا می داند تردید من تنهایی توست

 

بدون من تو چه تنها خواهی شد

 

و تردید من تنها همین است و بس

 

من مسافرم

 

خیال مسافرت را آسوده کن

 

آسوده کن که رهاتر رود ........

 

تو...............

ﺗـﻮ ﺯﻧـﺪﻩ ﺍﯼ ...

ﻧـﻔـﺲ ﻣـﯿـﮑـﺸـﯽ...

ﺑـﮕـﺬﺍﺭ ﺯﻧـﺪﮔـﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑـﺎ ﻫـﺮﮐـﻪ ﺧﻮﺍﺳـﺖ ﺗـﻘـﺴﯿـﻢ ﮐـﻨـﺪ!

ﺗـﻮ ﺧـﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺭﺍﺑـﻄـﻪ ﻣـﻨـﻬـﺎ ﮐـﻦ...

ﻭ ﺑـﺎ ﺯﻧـﺪﮔـﯿﹻ ﺑـﺪﻭﻥ ﺍﻭ ﺟـﻤـﻊ ﺑـﺰﻥ .!

ﺧﻮﺷـﯽ ﻫـﺎﯾـﺖ ﺭﺍ ﭘـﯽ ﺩﺭ ﭘـﯽ

ﺩﺭ ﻫـﻢ ﺿـﺮﺏ ﮐـﻦ ... ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯﯾـﺮ ﺭﺍﺩﯾـﮑـﺎﻝ ﺑـﺒـﺮ

ﺗـﺎ ﺑـﺒـﯿـﻨﯽ ﭼـﻘـﺪﺭ ﮐﻮﭼـﮏ ﺍﺳـﺖ ﻭ ﺑـﯽ ﻣـﻘـﺪﺍﺭ

ﻭ ﺍﺭﺯﺷـﺖ ﺭﺍ ﺑـﻪ ﺗـﻮﺍﻥ ﺑـﯽ ﻧـﻬـﺎﯾـﺖ ﺑـﺮﺳـﺎﻥ ...

ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧـﺮ ﻣـﺴـﺎﻭﯼ ﺷـﻮ

ﺑـﺎ ﮐﺴـﯽ ﮐـﻪ ﺍﺯ ﺟـﻨﺲ ﺗﻮﺳـﺖ...

ﻭ ﺁﻧـﻮﻗـﺖ ﻣـﯿـﺒـﯿـﻨـﯽ

ﺩﺭ ﻣـﻌـﺎﺩﻟـﻪ ﭘـﯿـﭽـﯿـﺪﻩ ﺯﻧـﺪﮔـﯽ

ﭼﻪ ﺳـﺎﺩﻩ ﻣـﻌـﻠـﻮﻡ ﻭ ﻣﺠـﻬـﻮﻝ ﺗﺎ ﺍﺑـﺪ ﺣﻞ ﺷـﺪﻧـﺪ...

یادت باشد............

یادت باشد دلت که شکست

سرت را بالا بگیری ...

تلافی نکن، فریاد نزن، شرمگین نباش ...

حواست باشد، دل شکسته گوشه هایش تیز است ...

مبادا دل و دست ادمی را که

روزی دلدارت بود زخمی کنی ...

مبادا فراموش کنی روزی شادیش ارزویت بود ...

صبور باش و ساکت ...

بغضت را پنهان کن ...

و رنجت را پنهان تر ...

برایت مینویسم...........

و اینک برایت مینویسم و برای آخرین بار هم مینویسم... 

با قلمی از خاکستر وجودم و کاغذی از خاکستر عشق سوخته ام...

رنگ نوشته هایم همرنگ خون چکیده از قلبم و نور اتاقم  برخاسته از شعلۀ آتش درونم...

 

نوشته هایم حکایت میکند از:

ماندن و انتظار من ، رفتن و بی وفایی تو...

بی قراری من ، بی خیالی تو...

سرگردانی من ، راحتی تو...

فریاد من ، سکوت تو...

التماس من ، دلسنگی تو...

گریه من ، خنده تو...

حسرت من ، شادی تو...

مرگ من ، زندگی تو...

و...

به یاد عشقم.............

به  یاد  تو  نوشتم  تو  دفترای  شعرم
به  یاد  اون  گذشته  به  یاد سرنوشتم
 


نوشته های غمگین برای تسکین دل
به یاد روزی که تو گذاشتی رفتی ای دل
 


اگر تو این لحظه ها همدم من نموندی
مشکلی نیست عزیزم تو خاطرم تو موندی
 


اگر گذاشتی رفتی یک دفعه و بی خبر
اما بدون عزیزم تو یادمی تا سحر 


نوشته ها م تو این جا کمکِ حال منن
نوشته هام همیشه  هم رنگِ حزن و غمن
 


هر روز با یک نوشته سعی می کنم تا بگم
چی کشیدم تو دنیا میونه این همه غم



با این نوشته ها من به یاد تو می مونم
می نویسم تا نگی به یاد تو نموندم
 


نوشته های سنگین از جنس غصه و غم
می نویسم تا بشن واسه دلم یه هم دم
 


هر چند نموندی پیشم اما واست می خونم
از تو می گم همیشه تو یادمی هنوزم
 


 هر چند از این جا رفتی اما کنارم هستی
فکر می کنم همیشه کنار من نشستی


ميــــــگذرد

 آره راستـــ استـــ

 تمــــام چيز‍ی كــ بايد

 از زنــدگـــی آمـــوختـــ

  تنهـــا يكـــ كلمـــه استــ

  " ميــــــگذرد "

   ولـــی دق ميدهـــد 

    تـــا بگذرد....

   پس ميگويم

  " روزگـــار هميشه خوب ميگذرد 

  البتــه نــــه بـــ ـــرای مـــن

    بلكـــه از روی مــــ ــن "

شـــبـی عـــاشـقــانـه

 
 باز صبح است صدای تو شنیدن دارد
مست آغوش توام ، پرده کشیدن دارد

تا ندانند که مستانه تمام دیشب
آنچه دیدیم ، نبینند که دیدن دارد

نا به هنگام خروس سحری می خواند
این چه وقت است که شب، قصد پریدن دارد؟

پشت کردی به شکایت که چرا روز آمد
دیدن قهر تو انگشت گزیدن دارد

قهر و ناز تو به صد جان و جهان می ارزد
ناز وقتی که گران است ، خریدن دارد

مرد کارآمد اگر هیچ ندارد امّا
به هوای تو سر و پای دویدن دارد

روز تا آمدن شب ننشیند از پای
گرچه گهگاه کمی دیر رسیدن دارد

دیر یا زود؛ شبِ منتظر از راه رسید
پرده بر دار که این پرده دریدن دارد

حرف دیشب همه از تلخی تنهایی بود
آنچه دیشب نچشیدیم ، چشیدن دارد

بوسه آغاز تمنای تن بی تاب است
(بی نشان) هم عطش بوسه، شدیداً دارد