شهر بايد به من الكلي عادت بكند..........
حكم در دست شما نيست ولي سر هستيد
داغ يك غزوه نداريد ، پيمبر هستيد
با شما هستم ،اگر جنگ صليبي كرديد
دست در خون دل اينهمه بي بي كرديد
لا اقل بر بزنيد آس بما هم برسد
قطره اي جرعه عباس بما هم برسد
اينهمه دست يكي نيست قبولم باشد
آيه ديگري از شان نزولم باشد
سهم من چيست؟مگر صندلي دار شما
عكس ترحيم من و سينه ديوار شما
خانه بر دوش غزل هستم و مي گردم من
حاج زنبور عسل هستم و مي گردم من
داده ام پيش تر از من خبرم را ببرند
دل افتاده به خون جگرم را ببرند
خواستم مضحكه شهر شود اين همه حرف
حرفهايي كه قرار است سرم را ببرند
ديگرم زخم نزن داس تو را مي دانم
قسم حضرت عباس تو را مي دانم
دل نده نامه نده شعر نخوان ليلا جان
ديگر از چشم من افتاده جهان ليلا جان
روزگاري است همه عرض بدن مي خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن مي خواهند
ديو هستند ولي مثل پري مي پوشند
گرگهايي كه لباس پدري مي پوشند
آنچه ديدند به مقياس نظر مي سنجند
عشقها را همه با دور كمر مي سنجند
خب طبيعي است يك روزه به پايان برسد
عشقهايي كه سرپيچ خيابان برسد
صبح يك روز من از پيش خودم خواهم رفت
بي خبر با دل درويش خودم خواهم رفت
مي رم تا در ميخانه كمي مست كنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبايست كنم
بي خيال همه كس باشم و دريا باشم
دائم الخمرترين آدم دنيا باشم
آنقدر مست كه اندوه جهانم برود
استكان روي لبم باشد و جانم برود
ساقيا در بدنم نيست توان جام بده
گور باباي غم هردو جهان جام بده
برود هر كه دلش خواست شكايت بكند
شهر بايد به من الكلي عادت بكند