بعد............

ما ایرانی ها از هر دو نفرمان یک نفرمان آواز می خواند ، اینکه صدایش

دلنشین است یا گوشخراش ، بماند برای بعد. از هر سه نفرمان یک نفر

شعر می سراید ، اینکه شعرش محتوا دارد یا خیر ، بماند برای بعد .از هر

چهار نفرمان یک نفر به سازی علاقه دارد ، اینکه به خاطرش دوره  دیده یا

فقط درباره اش حرف زده ، بماند برای بعد. خیل کثیرعلاقمندان به

هنرپیشگی و تاتر و سینما هم که به طور کلی در این آمار من درآوردی 

بنده نمی گنجند، اما اصل حرفم این است که جمعیت قابل توجهی از این

کشور اهل شعر و موسیقی و هنر هستند و... هنر چیست ؟ تعریفش هر

چه که باشد شرط بقایش این است که هی  نو به نو شود و برای نوبه نو

شدن هم چاره ای نیست جز آنکه آدمیزاد شک کند به آموخته های

خودش و به جای تکرار مکررات بیاموزد و بازهم بیاموزد.

ما ایرانی ها از هر دو نفرمان ، دو نفرمان به دریایی از یقین های تاریخی

واجتماعی و سیاسی بند هستیم ، اما اینکه چطور اجتماعی داریم و چقدر

برای تصحیح دیکته هایش سهم داریم ووو بماند برای بعد و بعد یعنی...

زمانی که برای پاسخ به سوالاتمان به کتابخانه رفتیم . زمانی که از این

آمار چندش آور ده دقیقه مطالعه در سال درآمدیم . زمانی که هر مزخرف

بی پایه وبی اساسی را به اشتراک نگذاشتیم ، زمانی که فحش ندادیم ،

از اطلاعات جدید نترسیدم ...

می بینید!!! "بعد" زمان مجهول و خطرناکی  است در آینده ... بهتر است

گفتگو درباره ی آن بماند برای همان " بعد" .

دیگرعاشقم نمی شوی............

حالا که می دانم

دیگرعاشقم نمی شوی

آواز می خوانم گاهی

با صدای پرستوهای نزدیک خانه ات

حالا که می دانم 

دیگرعاشقت نمی شوم

می رقصم گاهی

شبیه برگ های گیاهان خانه ات

حالا که می دانم

تو رفته ای و من نیز

دیگربه یادت نخواهم بود

نقاشی می کنم گاهی

جهان زیبایی را

که هرگز نداشتیم

برای روزهایی که خواهند آمد

برای آنها که خواهند ماند

 

برای آنها که عاشق می شوند

برای شاعرانه بودن

و شاعرانه یعنی 

جهان را زیباتر خواستن

حتا وقتی که تو نیستی

حتا وقتی که من رفته ام

کمتر............

کمتر رانندگی می کنم ، بیشتر پیاده روی می کنم ، بیشتر با وسایل نقلیه

عمومی این طرف و آن طرف می روم ، می خواهم سهمی داشته باشم ،

در کمی بهتر بودن هوایی که مال من هم هست .

تلفن همراهم همیشه همراهم نیست ، گاهی بدون تلفن می روم توی

کوچه ، توی خیابان ، توی مطب دکتر ، مگر باید همیشه در دسترس باشم

؟ وقتی همیشه در دسترس باشم ، دسترسی به خودم کم کم دشوار    

    می شود . می خواهم از خودم سهمی داشته باشم ، خودی که دلش

هوای مرا می کند و دلش می خواهد جایی در خلوت به او توجه کنم ...

دوست دارم کمتر حرف بزنم ، بیشتر گوش کنم ، بیشتر کتاب بخوانم ،    

می خواهم چیزی یاد بگیرم ، باور دارم وقت برای زیستن خیلی کم است و

خیلی چیزهاست که هنوز بلد نیستم.

دوست دارم بیشتر بخندم ، کمتر گریه کنم ، برای همین آدم های زندگیم

خیلی زیاد نیستند ، فقط چند نفری ...

 می خواهم از زندگی سهمی از زندگی کردن داشته باشم و نه فقط زنده

بودن ، و همه ی اینها برایم عادی است ، برایم یک زندگی خیلی معمولی

است و هی از کنار من رد می شوند و صدایشان به گوش می رسد که

این زن  چقدر تلخ است ، چقدر تلخ !

مذکر ها............

مذکرهایی که در شبکه های مجازی یک عکس غیرقابل شناسایی به

جای عکس واقعی شان می گذارند،

مذکرهایی که شماره تلفن دومشان و یا شاید سومشان را برای زنی          

می فرستند که مطمئن شده اند هویت مجازی اش همان هویت           

حقیقی اش است ،

مذکرهایی که لفظ قلم می نویسند لفظ قلم حرف می زنند و امیدوارند یک

احمقی را پیدا کنند که هوسهایشان را بدون مزاحمت در زندگی

خصوصیشان پاسخ دهد ،

مذکرهایی که برای همه ی این دروغ ها به خودشان حق می دهند و اگر

شکارشان به قدر کافی احمق نبود و جواب سربالا داد ، ادبیات واقعیشان را

آشکار می کنند ،

چقدراین مذکر ها چقدر دنیا را بدتر کرده اند .

من..........

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

اینجـــا زَمیــن اَســتـــ !......

رَسمــ آدَمهـــایَش عجیبــــ اَســتـــ !
اینجـــا گمــ کــ بشوے
بهـ جاے اینکهــ دنبالَتـــ بگـــردَند
فـــراموشَتـــ مــے کَنَند....!
عـــاشق کـ بشَوے
بهـ جاے اینکهــ دَرکتـــ کنَنــد متَهَمتــــ مـے کـنَند...!
فـــرهنگــ لغتـــ اینجـــا چیزے از عشــق و احســـاس و غـــرور سرش نمــے شَود...!
زیاد کـ خوبـــ باشــے زیــآدے مے شَوے....!
زیاد کــ دمــ دَستـــ باشـے تکــــرارـے مے شَوے....!
زیاد کــ بخنـــدے برچسبـــ دیوانگـے مــے خورے....!
و زیاد کـ اشکــ بریزے.....عـــاشقـے....!
اینجـــا فقطــ بایَد براے دیگـــران
نفـــ ـــســ ـــ بکـــ ـــ شــ ــ ے ......!

وصیت آلبرت انیشتین .....

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.
استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...