دیکتاتور............


سیگار بعدی را روشن می کنم

کامی از لبش می گیرم

به جای لبهایی که چندیست نبوسیده ام !

انگشتانم بوی تند سیگار می گیرند

همان انگشتانی که همچون باد

جنگل موهای تو را نوازش می کردند ،

دیگر این اندام سوزان تو نیست که مرا احاطه کرده

دود سیگار است و بس !

سیگارم که به آخر میرسد

لبم را می سوزاند مانند بوسه ای

که تو هنگام خداحافظی به آن تقدیم کردی ...!

دیکتاتور تویی و آغوشت ،

که هر بار مرا تسلیم می کند !!!

زن..............

زن شیطان نیست

  زن جلوه زیبایی بی حد خداوند است

  میل انسان به بقا

  میل انسان به زندگی

  میل انسان به زیبا پرستی

  میل انسان به انسان

  زن شیطان نیست  گوشه ای از هنر آفرینش است

  زن  عـــشق است

  یک سرمایه ابدی در جهان

  خلاصه تمام مهربانی های دنیا

  چشمهایت را که پاک کنی از تمام هوسها 

  ناز یک زن را جوهر زنانگی او میبینی نه نیاز مردانگی خود

....................

بــا خــیـلــی هــا مـیـتـونـسـتـیـم بـاشـیـم
خــودمـــون نـخـواسـتـیـم
ولـــی گــفـتــن نخواستت
گفتیم درسته
.....
خـودشــون بــهــمــون پــیــشــنـهـاد دادن
قــبــول نــکــردیــم
گــفــتــن لــیــاقــتــمــون را نــداشـــتـــــ
هــیـچـی نـگـفـتـیـم
.....
خــیــلــی کــارا رو مــیـتـونـسـتـیـم بـکـنـیـم و نـکـردیـم
گـفـتـن بـلـد نـبـودی
گــفـتـیـم بـاشـه
.....
خــریــتـــــ هــایــی بــود کــه مــیــشــد انـجــام داد
انــجــام نــدادیــم
گــفـتـن عُــرضــه نــداشــتــی
....
کــســی تــو زنــدگــیــمـون نـبـود
گـفـتـن ایــن چـهـار تــا چــهــار تــا داره
سـکـوتــــــــ کــردیــم
....
دخــتــرو پـسـر بـهـمـون تـیـکـه انـداخـتـن
جــوابـشـونــو نــدادیــم
گـفـتـن ایـــن اُمــُـلــه
.....
جلوی کسی دولا راست نشدیم که بعد پشت سرش بد بگیم
گفتن بد اخلاقه
.....

حــرفــاشــون نـیـش داشــت انــدازه مـار افــعــی
گــفـتــن شـوخــی مـیـکـنـیـم
....
و ایـــن جــریــان تــو زنــدگــی ادامـــه داره .

پنجره............

امشب این پنجره را
می بندم

و به مهتاب خبر خواهم داد
امشب از فکر و خیالم برود
...
پرده را خوب بکش
تا نبید سحر این لحظه ما
و نسیمی نوزد بر تن تب کرده ما

عرق شرم نشست
دو سه جامی ز لبت خواهم خورد

مست بیرون زده
از گوشه این میکده سرخ لبت

دل به دریا که زدم ، دست من گیر ببر
سوی آن صخره مرجانی چشمان خودت

آتشی روشن کن در برم خوب برقص
بزن آتش به تن پر شررم

امشب این پنجره را
می بندم

و به آن صخره مرجانی
چشمان تو دل می بندم
امشب این پنجره را
می بندم

و به مهتاب خبر خواهم داد
امشب از فکر و خیالم برود
...
پرده را خوب بکش
تا نبید سحر این لحظه ما
و نسیمی نوزد بر تن تب کرده ما

عرق شرم نشست
دو سه جامی ز لبت خواهم خورد

مست بیرون زده
از گوشه این میکده سرخ لبت

دل به دریا که زدم ، دست من گیر ببر
سوی آن صخره مرجانی چشمان خودت

آتشی روشن کن در برم خوب برقص
بزن آتش به تن پر شررم

امشب این پنجره را
می بندم

و به آن صخره مرجانی
چشمان تو دل می بندم

زیارت قبول ...


شنیـבم حاج خانم براے چنـבمیـטּ بار

בلش هوس طواف ڪعبـہ ڪرב

شما هم از خـבا خـواستـہ لبیڪ گفتے ..

مڪـہ خوش گذشت ؟ ...

خـבایت خوب بوב ، בینت ڪامل شـב ،

سنگ هایت را بـہ شیطاטּ زבے ؟! ...

حاجے سوغاتے هایت بوے نـבامت مے בهنـב ؟!

حاجے ، لباست از جنس اعلاست ؟...

حاجے عجب בمپایے سفیـבے ؟!

سفر چطور بوב حاجے ..؟؟ خوش گذشت ....؟؟

شنیـבم حاج خانم بسیار ولخرجے ڪرבه

و چنـב النگو و سینـہ ریز گراטּ خریـבه ...

حاجے جاטּ خبر בارے آقا رضا ..

همیـטּ همسایـہ چنـב خانـہ بالاتر ..

ڪلیـہ اش را فروختـہ تا براے בخترش جهاز بخرב ...؟؟؟

בخترے خوבش را فروخت براے مریضے ماבرش ؟

آن فاحشـہ را بے خیال حاجے جاטּ ...

اصل حالت چطور است ...؟؟

شنیـבم בیشب شام مفصلے بـہ مهمانها בاבه اے ....

چنـב ڪودڪ گرسنـہ בم בر

هے اذیت میڪرבنـב و غذا میخواستنـב ...

آنها را בیـבے حاجے ...؟؟

حاجے ، با ایـטּ همـہ ریا ،

باز هم مڪـہ خوش گذشت ت ت ت ؟!

سرت را בرב نیاورم حاجے جاטּ ....

(زیارت قبول ...)

رویـا..............


مـی دانستـم رویـا بود ...

مـــَـن و تـــُــو !؟

بَعــید بـود آن هـمه خـوشـبختـی !!!

حتـــی در تــصـور خــُــدا هـم نبود !

حـق داشت کـه بـرآورده نــکرد !...

دعـاهـای من گــناه بـودند !

 

بـرای بـرگشتنت دعـا نـمی کـنم ...

اگـر قـرار بـاشد بـیایـی نـیازی بـه دعـای من نیست

درسـت مثـل وقـتی کـه رفتــی

آن مـوقع هـم نیـازی بــه التـماس مـن نـبود ...

رفتیـــ ـ ـ ـ

 

دلـم را نـه به تــــو

نـه به دوست داشـتن خـودم

و نـه حتــی به بـــزرگـی خــدا !

به هیــچ کــدام خــوش نــکرده ام

فــقط دلـم را بـه بــازی روزگــار خـوش کـرده ام

شـاید او بـتواند دوسـت داشـتنم را به تــو ثـابت کنـد

 

نفهــــم !!!

وقـتی تنـهام گـذاشتـی و دلــم رو شـکونـدی

صـدات کـه کــردم

نـمی خـواستـم بـگم نـــرو!

فـقط خـواستـم بـگم مـواظب بـاش پـاهات زخـمی نـشه

 

هــرچــه مـی روم

نمـی رسم

گـاهـی با خـود فکـر مـی کنــم

نکــند مـن باشم

کــلاغ آخــر قصـ ـه ها !

 

مـن ســـرم درد می کـند

بـرای دعـــواهایی کـه با هـم نـکردیم

لــعـنـتی ! ...

چـقدر مــهربان رفتـی ...

 

 

روی سنـگ قبـــرم بـنویســید:

عیـن نخــــودچی هـای تــه آجـــیل بــود.!

وقتـی هـیچ چیـز دیـگـه ای نبــود ،

مــی اومـدن ســراغـش !!!
 

عزا .............


مشكے بـہ تـטּ كنيد 


عزا گرفتـہ ام ..


 براے مرگ يكـ احسآس


احسآسے بـہ بزرگے يكـ غرور لـہ شده 


بـہ زير خیانت  هاے يكـ عشق دروغيـטּ


اينجا ..


در خلوتگاه ايـטּ عشق 


صداے شيونهاے دردناكم 


صداے نفريـטּ هاے ايـטּ دل شكستـہ ام


روزے بـہ گوشت خواهد رسيد .. 


ايـטּ صدا را ..


دست سرسخت سرنوشـت بـہ گوشت مے رساند 


براے زجرهاے ايـטּ قلب سوختـہ ام 


براے هر نفس كـہ با مرگ كشيدم .. 


براے تكـ تكـ ثانيـہ هاے تنهايے ام 


و براے غرور شكستـہ ام .. 


ديدار بہ قيامت عزیز لعنتے ...

به پاکی ات قسم...


یه زمانی بود که ...


فكر ميكردم ديگر كسي زيبا نيست... كه ديگر كسي پاك نيست!


كه با هم بودن هايشان از سر دلتنگي نيست و از روي نياز است!


كه حرف هايشان حرف نيست... قولهايشان قول نيست...


دوستت دارم هايشان بيخوديست... و حافظه شان كوتاه مدت است...!


عشق هايشان پوچ است و


در يك لحظه ي كوتاه به فراموشي سپرده خواهد شد!


شيطنت هايشان از روي سادگي نيست...


اشك چشم هايشان واقعي نيست...


تمساحي كه اشك ميريزد قابل اعتماد نيست!!!


گرماي دستت را نميخواهند... پاكي نگاهت را نميخوانند!


تفاوتت را با بقيه نميدانند!!!


تا اينكه " تو " آمدي و كاري كردي كه به تو اعتماد كنم ...

.

.

.

و در آخر مُهر تاييدي زدي بر تمامي افكاري كه داشتم و رفتي...


و من تنها به اين دلخوشم كه اشتباه نميكردم!!!

بگو ...............

دیوانه تر از آنم

که بگذرم از تو

و عاقل تر از آن

که نگذرم از تو

و تو

چه خوش عاقلی

که آسوده گذشتی از من

اینجا مینویسم

لبخندی را که دیگر نیست

و شادی را که دفن شد

آنجا در جنگل

زیر پای تو ...

اینجا می سرایم

سقوط را

به ورطه ی نیستی

و ذوب شدن را

بر دل واژگان

بگو ابرها ببارند

برای زنی که دیگر نیست

و تو امروز بر دلش خنجر نشاندی

و حرف هایش را به هیچ گرفتی

بگو سوگواری کنند بر عشقی

که نیامده رفت

و به گِل نشست کشتی پهلو نگرفته ...

بگو هر چه گفتی دروغی بیش نبود

و عشق چیزی نیست

جز بازی با کلمات ...

بگو ...