بگو ...............
دیوانه تر از آنم
که بگذرم از تو
و عاقل تر از آن
که نگذرم از تو
و تو
چه خوش عاقلی
که آسوده گذشتی از من
اینجا مینویسم
لبخندی را که دیگر نیست
و شادی را که دفن شد
آنجا در جنگل
زیر پای تو ...
اینجا می سرایم
سقوط را
به ورطه ی نیستی
و ذوب شدن را
بر دل واژگان
بگو ابرها ببارند
برای زنی که دیگر نیست
و تو امروز بر دلش خنجر نشاندی
و حرف هایش را به هیچ گرفتی
بگو سوگواری کنند بر عشقی
که نیامده رفت
و به گِل نشست کشتی پهلو نگرفته ...
بگو هر چه گفتی دروغی بیش نبود
و عشق چیزی نیست
جز بازی با کلمات ...
بگو ...
+ نوشته شده در شنبه دوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت ۱۲:۴۱ ب.ظ توسط دل شکسته
|