چشم به راه.............


ارزویست مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم ان مرد هوس ران را
با غم اشک فغان خواهد
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم کی باشد
غم من مایه ازارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در حاله راز اید
نگران دیده به ره دارم
شاید ان گمشده باز اید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم ان گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سر گشته به من گوید
زن بد بخت دل افسرده
ببر از یا دمی اورا
این خطا بود که ره دادی
به دل ان عاشق بد خو را
ان کسی را که تو میجویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ زه افسونش
اتش حسرت من خواموش
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوس ران را
شمع ای شمع چه میخندی
به شب تیره خواموشم
به خدا مردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم

کم کم................

کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست

و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

این که عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر


و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند

و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمی دهند.


و شکست هایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشم های باز

با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه


و یاد می گیری که همه ی راه هایت را هم امروز بسازی

که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست

و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد


کم کم یاد می گیری

که حتی نور خورشید می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را می کاری و روحت را زینت می دهی

به جای این که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.


و یاد می گیری که می توانی تحمل کنی...

که محکم هستی...

که خیلی می ارزی.

و می آموزی و می آموزی

با هر خداحافظی

یاد می گیری

همیشه ... همیشه


ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ

ﺁﻧﮑﻪ عاشقانه دوستت داشت

دوست داشتنت را نمی فهمد

ﻭ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﻮﺩ ...

ﺳﻬﻤﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ...

ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭﯼ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻔﺖ ﮔﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...

ﺭﻭﺯﯼ ... ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺑﻮﺩﻩ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ...

ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎﯾﯽ ... ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻨﺸﺎﻥ ...

ﺗﺎﻭﺍﻥ ِ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻨﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ .....

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﻘﻮﻁ ِ ﯾﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ... ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ..... ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ...

ﺍﺯ ﺳﺮ ِ ﺳﺨﺘﯽ ِ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ...

ﯾﺎ ﻃﺎﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﻭﻗﺘﯽ ... ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ...

ﻫﺮﭼﻪ ﺯﺧﻢ ﺭﻭﯼ ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﻫﺴﺖ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﭘﺴﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!

ﻭﻗﺘﯽ .................ﻫﻪ

ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ ...

ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻨﻢ ﺍﮔﺮ تو ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ می کنی ...

ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﻢ ... ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﻖ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺍﺭﯼ

ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﻮﺍﯼ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﺭﺍ ... ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﻬﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻏﺮﻭﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ!

ﻭﮔﺮﻧﻪ ... ﻓﺮﻕ ِ ﺑﯿﻦ ِ ﺭﻓﯿﻖ ﻭ ﻧﺎﺭﻓﯿﻖ ...

ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﺳﺖ!

ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ... ﻣﺜﻞ ِ همن :|

ﻫﻪ ... ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻓﻼﻧﯽ ...

ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻞ ِ ﻫﻤﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ... شدیم

به حرمت روزهای رفاقتمان بخند

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ...

ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ ...

ﺗﺎ ﺑﺨﻨﺪﻡ ....

ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ... ﮐﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﯼ ...

ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ در اوج ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ ...

فرقی نمیکند با من یا .......

مرد..........


مرد کسیه که


همیشه پیراهن تنش باشه


آستیناش رو تا مچ تا بزنه


جین یا پارچه ای فرقی نداره


اما همیشه تمیز باشه


بوی عطر خوب و مردونه بده


نه زیاد نه کم ته ریش داشته باشه


اخمو باشه


موقع حرف زدن سرش پایین باشه


محرم و نا محرم حالیش باشه


مرد باید مرد باشه !


تافته ی جدا بافته نباشه


با پول باباش کاری نداشته باشه


هر چی هست از خود خودش باشه


خاکی باشه و از مردم باشه


مهربون باشه اما لوس و ننر نباشه



آره مرد باید مرد باشه !


وقتی باهاش حرف میزنی


فقط گوش کنه و نگات کنه


نه من بگه نه منم باشه


حرف که بزنه حرف خوب بزنه


نصیحت نکنه اما راه بلد باشه


زبون باز و چاپلوس نباشه


ا
ز ته دل حرف بزنه و صادق باشه

 
همیشه با همه وجود حقیقت بگه


حتی اگه باعث تنهاییش باشه


کلا بگم درد رو بشناسه و اهل دل باشه


بیخیال اطرافش همه توجهش به تو باشه

 
دیر بخنده اما وقتی میخنده از ته دل باشه



راه رفتن باهاش حس خوب داشته باشه


هر کسی شما دو تا رو دید حسود باشه

 
افتخار کنی وقتی باهاش هستی


باور کنی این تنها مرد دنیات باشه


خلاصه که مرد باید مرد باشه ...

 

آره

مـــــرد اونـــه کــه وقتــــی باهاتــــــ قهــــــــره،

 

شبــــــ موقــــع خوابـــــ بغلتــــــ کنــــه 

 

بگــــه آشتــــی نیستمــــاااااا

 

امــــا بــــدون تـــو نمیتونــــم بخوابــــم

پاییز...........

...به من نگاه کن،

که واژهایم،از برگهای ِ کاغذم لیز می خورند،

و از ذهنم، نادانسته هایم!

نگاه کن که چگونه در امتداد این فصلها ،

به این خطوط روشن رسیده ام!

و این برگ ریزان شاهد مدعای من است!

و این روزها که زودتر از همیشه،اتاقم تاریک می شود!

به من نگاه کن،

که مست ِ مسلخ ِ مهربانی ِ تو شده ام!

و صدای این ساز ،

که اندیشه ام را جلا می بخشد و نگاهم را می شوید و بی قراریم را می برد!

آهای پاییز، سلام!

می خواهم واژه، واژه های شعرم را مثل برگهای فراموش شده ،

برداری،بریزی بر سر بالهای بادهایت،

و تمام شهر را از واژه هایم پر کنی!

و این بی قراری ِ تمام ناشدنی را،

مثل برگهایی که گم می شوند! نیست کنی!

آهای پاییز نگاه کن!

من دارم می رقصم!

و این نهایت شادمانی ِ باور من است!

که در دامن این دشت وسیع ،

روبه روی خداوند ایستاده ام ،

و با هر ریزش برگهای تو،پای می کوبم  و دل خوش می دارم!

آهای پاییز!

می دانم که تو از آخرین روز حرف می زنی!

آن روز که از شاخه هایمان جدا می شویم

و به ریشه هایمان می پیوندیم!

و تا دیگر بار که تو مثل برگ های هزار رنگ،

 نامت را "بهار" می کنی ،

در انتظار می مانیم!

...آهای پاییز سلام!

روزگارانت مبارک!

برگریزانت عزیز!

 اندوهناکیت خواسته... .