به این زودی نگو دیره..........................

منو از من نرنجونم ازین دنیا نترسونم

تمام دلخوشی هامو به آغوش تو مدیونم

اگه دل سوخته ای عاشق مثه برگی نسوزونم

منو دریاب که دلتنگم مدارا کن که ویرونم

نیاد روزی که کم باشم از این دو سایه رو دیوار

به این زودی نگو دیره منو دست خدا نسپار

یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه ی من بود

به این زودی نگو دیره به این زودی نگو بدرود

پر از احساس آزادی نشسته کنج زندونم

یه بغض کهنه که انگار میون ابر و بارونم

وجودم بی تو یخ بسته ... سردم زمستونم

منو مثل همون روزا با آغوشت بپوشونم

یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه ی من بود

به این زودی نگو دیره به این زودی نگو بدرود

تورا که دارم.....................

تو را که دارم دنیا مال من است
دیگر آرزویی ندارم ، همان یک آرزوی من ، همیشه با تو بودن است
صدای تپشهای قلبم ، هنوز باور ندارم که عاشقم
هنوز باور ندارم که بدون تو هیچم
اگر تو نباشی ...
آری عزیزم ... میمیرم
تو را که دارم ، عشق را با تمام وجود حس میکنم
لطافت عشق را لمس میکنم ، برای چند لحظه نفس را در سینه حبس میکنم
و یک نفس فریاد میزنم عشق من دوستت دارم
نمیدانم باور کرده ای که تنها تو را دارم 
باز هم میگویم عزیزم ، تو آنقدر خوبی که من لیاقت تو را ندارم
درهای قلبم را بر روی همه بسته ام
هنوز در شور و شوق این عشق به حقیقت پیوسته ام
وقتی که فکر میکنم که با توام 
نه معنی تنهایی را میدانم و نه حس میکنم که خسته ام
اینک که دارم برایت از احساسم نسبت به تو مینویسم
میدانم لحظه ای که آن را برایت میخوانم تو با شنیدن این احساس اشک میریزی
پس همین حالا خواهش قلبم را بپذیر و اشک نریز ،
اینها همه حرف دلم بود عزیز
من که گفتم اشک نریز ، پس چرا اینک چشمهایت شده خیس؟
قطره های اشکت بر روی قلبم ریخته
قلبم با تمام وجود طعم شیرین عشق را با تو چشیده
نمیدانی چقدر خاطر تو برایم عزیزه
تا به حال یار وفاداری را مانند تو ندیده
تو را که دارم دنیا مال من است،
دیگر آرزویی ندارم چون همان یک آرزویم که تو بودی به حقیقت پیوسته است!

تنهایی....................

من  هستم و تنهایی ، تنهایی هست و یک دفتر خالی.
دفتری پر از برگهای سفید ، دلی پر از غم و نا امید.
دلی پر از حرفهای ناگفته ، تا سحر چند ساعتی مانده.
نور مهتاب بر روی دفتر خالی ، قلبم سرشار از غم و دلتنگی.
چند لحظه می اندیشم که چه بنویسم ، حرفی ندارم برای گفتن پس از یک عشق خیالی مینویسم.
تازه از تنهایی رها شده ام ، با قلم و کاغذ رفیق شده ام.
شاید آنها بتوانند مرا از تنهایی رها کنند ، حرف دلم را بخوانند و آرامم کنند.
تا چشم بر روی هم گذاشتم سحر آمد ، نگاهی به دفتر کردم و جانم به لب آمد.
دفترم پر شده بود ، دلم از درد ها خالی شده بود ، قلمم دیگر جوهری نداشت ، قلبم دیگر دردی نداشت
از آن لحظه به تنهایی عادت کردم ، با دفترم رفاقت کردم ، هر زمان که دلم پر از درد بود ، با دلم ، درد دل کردم .
ای دل هیچگاه نا امید نباش ، در لب پرتگاه نا امیدی نیز به پرواز امید داشته باش.
ای دل هیچگاه خسته نباش ، مثل یک گل بهار ،همیشه شاد باش .
و اینک شاعری پرآوازه ام ، از غم رها شده ام ، و عاشقی شیدایی ام.
هر شب برای او مینویسم و سحر که فرا میرسد اینبار با دلی عاشقتر برایش عاشقانه هایم را میخوانم.

رازعاشقانه....................

بگو آنچه در دلت است و با گفتنش نیروی عشق در وجودم بیشتر میشود.
بگو آنچه در دلت غوغا کرده و با گفتنش شعله های آتش عشقمان بیشتر میشود.
بگو همان کلام مقدس را که با گفتنش دلم به آن سوی رویاهای عشق پر می کشد.
بگو که این دل دیوانه منتظر شنیدن است و این چشمهای خسته منتظر باریدن.
چشمان خیست را به چشمان خیسم بدوز ، بگو آنچه در آن قلب مهربانت است.
بگو که بی صبرانه منتظر شنیدنم ، و عاشقانه منتظر پاسخ دادن به آن.
با آن قلب عاشقش ، با همان چشمان خیس ، با صدای مهربانش گفت : دوستت دارم.
من نیز با همان قلب عاشقتر از او ، با چشمانی خیستر ، با بغض گفتم : من هم خیلی دوستت دارم.
گفت ، گفتم ، گفتیم و آن لحظه های در کنار او بودن عاشقانه شد.
بگو آنچه که دلم میخواهد ، بالاتر از دوست داشتن.
با دستان سردم ، اشکهای روی گونه مهربانش را پاک کردم ، او را در آغوش گرفتم و گفتم : هیچوقت مرا تنها نگذار ، باور کن که بی تو نمیتوانم زنده بمانم.
اون نیز مرا محکم در آغوشش میفشرد و میگفت بدون تو هرگز!
چه آغوش گرم و مهربانی داشت ، دلم میخواست همیشه در آن آغوش گرم بمانم.
آن لحظه  با تمام وجودم احساس کردم برای من است.
او نیز این احساس را داشت ، از شانه های خیسم فهمیدم.
گفتم با تو هستم ، اگر تو نیز با من باشی ، اگر روزی نباشی ، من نیز در این دنیا نیستم.
گفت ، با تو می مانم ، اگر تو نیز با من بمانی ، اگر روزی باشم ولی تو نباشی ، من نیز با تو می آیم هر جا که باشی.
او میگفت ، من نیز برایش درد دل میکردم.
درد دل او ، درد دل من بود ، درد دل ما ، یک راز عاشقانه بود.
رازی که همیشه در دلهایمان خواهد ماند.

دگر خواهم............

باورم نیست

که اینک تو ایستاده ایی

برآستان همه دلواپسی هایم

و من در این تنهایی خویش در پی ناباوریهایم

جه خاموش بودم در این سالها

که به دنبال حدیث بودنت بودم  

دگر خواهم نگاه مبهم و زیبای تورا

برای من که دلگیرم از این شبها از این فریاد

دگر خواهم نگاهت روشنی بخش

آستان زندگیم شود 

تمام می شوم..................

روزی از همین روزها تمام می شوم... 

آری...

تمام می شوم و به خاطره ها می پیوندم...

شاید خاطره بودن ، بهتر از اشتباه بودن باشد...

شاید که نه ...

قطعا بهتر است...

اینکه پس از مدتی--اندک--

همه خاطرات بد پاک می شود

و حسرت روزهای شیرین جایگزین افسوس و آه برای اشتباه گذشته می شود...

کاش فرصت این مدت اندک، قبل از تمام شدن من رخ می داد...

کاش اشتباه نبودم...

کاش حسرت و درد و آه یک مرد نبودم...

کاش زودتر تمام شوم...

گویند...............

گویند بهشت با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر دست ازان نسیه بدار

کآواز دهل شنیدن از دور خوش است


نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی وغمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است


از من رمقی به سعی ساقی مانده است

وز صحبت خلق بیوفایی مانده است

از باده دوشین قدحی بیش نماند

از عمر ندانم که چه باقی مانده است

گاهی..............

گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...

میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی

چقـــدر کم توقع شده ام ….

نه آغوشت را می خواهـــم ،

نه یک بوســـه

نه حتـــی بودنت را …

همیـــن که بیایــی و از کنـــارم رد شوی کافی است…

مرا به آرامش می رسانــد

حتــی اصطکــاک سایه هایمـــان …

مینویسم............

  از فقر مینویسم ،با دستهای خالی                             

                           سفره پراست امشب از شامی خیالی.

معتاد زجر بودیم ،باید که می کشیدیم                        

                           خواب غذا می دیدیم از خواب می پریدیم.

دلهای همسایه ها ،برای ما کباب بود                        

                            سارا ولی هنوزم شبها گرسنه خواب بود

با اشک مینویسم ،بابا نان ندارد                              

                          شاید که معجزه شد از اسمان ببارد

دیوارها شعار، مرگ بر فقر دادن                                  

                           صندوقهای خیریه در حد یک نمادن

محکوم به فقر بودیم ، محکوم به فرق و تبعیض              

                         دلخوش به وعدهایی ،از چیزهای ناچیز

از فقر مینویسم، با این که نیست حالی                   

                             این قصه ای حقیقیست ،از دارایی خیالی

می دانم................

می دانم روزی خواهی رفت و خواهیم سپرد به فراموشی باد

می دانم .

دانم که روزی همچو برگی زرد که پاییز را بهانه می کند زمین خواهم خورد.

آن زمان من و جغد دوستان دیرینه ای خواهیم بود و ترانه هایش برایم چه آشناست.

تو میگویی که تو را لیلی وار دوست میدارم اما میدانم که روزی مرا همچون گلی که از شاخه چیده ای بو خواهی کرد نگاهی گذرا به رخم و پرتم خواهی کرد به گوشه دیواری

آنجا که بن بست ترین جای دنیاست.

اما هرگز باور نخواهم داشت که تو در کنار من بمانی

و نمیدانم چرا؟

روزی خواهی رفت و خواهیم سپرد به فراموشی باد

می دانم .

دانم که روزی همچو برگی زرد که پاییز را بهانه می کند زمین خواهم خورد.

آن زمان من و جغد دوستان دیرینه ای خواهیم بود و ترانه هایش برایم چه آشناست.

تو میگویی که تو را لیلی وار دوست میدارم اما میدانم که روزی مرا همچون گلی که از شاخه چیده ای بو خواهی کرد نگاهی گذرا به رخم و پرتم خواهی کرد به گوشه دیواری

آنجا که بن بست ترین جای دنیاست.

اما هرگز باور نخواهم داشت که تو در کنار من بمانی

و نمیدانم چرا؟

عشقبازی...........

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
!

عشقبازی به همین آسانی است .....
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است .....
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است .....
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است.