چه باید گفت...؟!

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند

چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را 
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند…

حجاب..............

بعضي از آدمها،

زير سنگينی حجاب هم،

وقيحند...!!!

بعضي از آدم ها،

با پريشانی موهايشان هم نجيب...

وقاحت و نجابت در ذات آدم هاست،

من زنی را می شناسم كه لبخندش شبيه خداست...!!!

و نگاهش شبيه فرشته هاست...

و موهاش شبيه ابريشم، 

و لبهاش شبيه كندو،

و وقارش شبيه آب،

و نجابتش شبيه ماه...!!!

اين نگاه من است كه گاهی حجاب ندارد،

و معرفتم،

كه گاهی به خواب است،

و تربيتم،

كه هميشه اشكال دارد...!!!

وگرنه او...

هميشه خوب است...

تقدیم به بانوان پارسی  .............،،

ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﻧﻮ ..

ﺗﻮ ﺯﻧﯽ ؛ ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﺭ ﻣﯿﺘﺮﺍ ﻭ ﺁﺗﻮﺳﺎ ، ﺑﻪ ﺩﻻﻭﺭﯼ ﮔﺮﺩﺁﻓﺮﯾﺪ ﻭ

ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﻓﺮﻫﺎﺩﯼ ﮐﻮﻩ ﮐﻦ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺗﺎ

ﺗﻨﺪﯾﺴﺖ ﺑﺮ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ ، ﻧﻪ ﻣﻠﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺮﺍﯼ

ﻋﯿﺎﺷﯽ ﺷﺒﮕﺮﺩﺍﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺴﺖ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺯﻥ .

ﺗﻮ ﺯﻧﯽ ؛ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﺩﺭ ﺭﮔﻬﺎﯾﺶ ﺟﺎﺭﯾﺴﺖ ، ﺑﺎ

ﺻﺪﺍﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺍﻟﺒﺮﺯ ﻭ ﭘﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺯﻻﻟﯽ ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎﯾﺶ.

ﺗﻮ ﺯﻧﯽ ؛ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﻨﺶ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﭘﻬﻨﻪ ﺩﺷﺖ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﺖ ،

ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺠﯿﺐ ﻭ ﻧﯿﺎﻟﻮﺩﻩ .

ﺗﻮ ﺯﻧﯽ ؛ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ ، ﻗﺎﻣﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﭼﻮﻥ

ﺳﭙﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﻗﺪ ﻋﻠﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺩﺭ

ﺟﻨﮕﯽ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺘﯽ ﺑﯽ ﺑﺪﯾﻞ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮﺕ

ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﯼ ﺯﻧﺎﻧﮕﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﭽﺴﺒﺎﻧﯽ ...

...ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺎﻧﻮ ... ، ﻧﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭ

ﭘﺴﻨﺪ ﻧﺎﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ 🌿

مناجات..........

بارالها…

از كوي تو بيرون نشود

 پاي خيالم 

نكند فرق به حالم ....

چه براني،

چه بخواني…

 چه به اوجم برساني 

چه به خاكم بكشاني…

 نه من آنم كه برنجم

نه تو آني كه براني..

نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم

نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي

در اگر باز نگردد…

نروم باز به جايي

پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي

كس به غير از تو نخواهم

چه بخواهي چه نخواهي

 

باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی

می توان عاشق بود....................

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺳﺎﻧﯽ ..

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ

ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖ

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼ ﻃﺮﺑﻨﺎﮎ ﭼﻤﻦ

ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻗﺺ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺭﺑﺎﺩ

ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻨﺪﻡ ﺷﺎﺩ !

ﺁﺭﯼ

ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ

ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ !

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ !

ﯾﺎﺑﻘﻮﻝ ﺧﻮﺍﺟﻪ، 

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ !

ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﻨﺪ ..

ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ …

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ،

ﺑﺎﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ !

 

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻧﮓ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭ ...

بيرون پناهگاهت مي مانم و درون را نگاه مي کنم 

 

درحاليکه در اطرافم ، از هر سو ، بمب مي ريزند 

 

تو در داخل پناهگاهت

 

چقدر سرحال و در امان و خوشحال بنظر مي آيي 

 

آيا گفته بودم که من به اين چيزها توجه مي کنم ؟

 

آيا گفته بودم که چه شگفت آور هستي و چقدر ناراحتم که

 

از هم جدا شده ايم ؟

 

عزيزم ، من بيرون پناهگاه تو ايستاده ام 

 

اما اميدوارم که در قلب تو باشم  

 

 

گاهی .............

گاهی به نگاهی دل ما شاد نکردی!

حیف از تو که ویرانه ای آباد نکردی!!

 

صد بار به گلزار خزان آمد وگل رفت...

این مرغ اسیر از قفس آزاد نکردی!!

 

ای خسرو شیرین دهنان این نه وفا بود!

یک ره گذری جانب فرهاد نکردی!!

 

بسیار مبال ای شجر وادی ایمن..

یک جلوه چو آن حسن خداداد نکردی!

 

از ،سِیر ،چه فیض ار نبود راه خطرناک..

ای شمع شبی رو به ره باد نکردی!!

 

باید زتو آموخت حزین رشک محبت!!

لبریز فغان بودی وفریاد نکردی!!

میمیرم ......

تاری از موی سرت کم بشود میمیرم

أه گیسوی تو درهم بشود می میرم

 

قلب من از تپش قلب تو جان می گیرد

آه قلب تو پر از غم بشود می میرم

 

من که از عالم و ادم به نگاه تو خوشم

سهم چشمان تو ماتم بشود میمیرم

 

مثل ان شعله که از بارش باران مرده ست

اشک چشم تو دمادم بشود میمیرم

 

وقت بیماری و بیتابی من دست کسی

جای دستان تو مرهم بشود میمیرم

 

جان من بسته به هر تار سر موی تو است

تاری از موی سرت کم بشود میمیرم

هرگز نخواب کوروش...............

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد

 

بابا ستاره اي در هفت آسمان ندارد

 

کارون ز چشمه خشکيد، البرز لب فرو بست

حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد

 

ديو سياه دربند، آسان رهيد و بگريخت

رستم در اين هياهو، گرز گران ندارد

 

روز وداع خورشيد، زاينده رود خشکيد

زيرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

 

بر نام پارس دريا، نامي دگر نهادند

گويي که آرش ما، تير و کمان ندارد

 

درياي مازني ها، بر کام ديگران شد

نادر، ز خاک برخيز، ميهن جوان ندارد

 

دارا کجاي کاري، دزدان سرزمينت

بر بيستون نويسند، دارا جهان ندارد

 

آييم به دادخواهي، فريادمان بلند است

اما چه سود، اينجا نوشيروان ندارد

 

سرخ و سپيد و سبز است اين بيرق کياني

اما صد آه و افسوس، شير ژيان ندارد

 

کو آن حکيم توسي، شهنامه اي سرايد

شايد که شاعر ما ديگر بيان ندارد

 

هرگز نخواب کوروش، اي مهر آريايي

بي نام تو، وطن نيز نام و نشان ندارد

............

من و تنهایی و از خاطره لبریز شدن

باب میل دل من نیست غم انگیز شدن

 

چشم بستم که به تاریکی مطلق برسم

منطقی نیست چنین عاشق دهلیز شدن! 

 

عصبانی و بداخلاقی و بی عاطفه ای

چقدَر خوب می آید به تو چنگیز شدن!

 

برگ برگ دلم افتاد و درختی خشکم 

بعد تو قانعم انگار به پاییز شدن!

 

شال می بافم از اندوه تو در فصلی سرد

قسمت من شده با بغض گلاویز شدن

 

 

امشب .............

امشب از غصه خرابم ره ی میخانه کجاست

ساقی و ساغر و خنیاگر و خمخانه کجاست

 

چند روزیست ببین بی سر و بی سامانم

می ندانم که مرا خانه و کاشانه کجاست

 

خلق گویند که "گنج در دل ویرانه بُوَد"

خانه آباد ترا گوشه ی ویرانه کجاست

 

در غم عشق شدم زاهد و هم باده پَرَست

این ندانم که ره ی کعبه و بتخانه کجاست

 

شده چندی که در ین وادی غریبانه شدم

از کی پرسم که مرا مامن و کاشانه کجاست

 

دی به گوش منِ شوریده کسی گفت نهان

کاندرین شهر شما عاقل و فرزانه کجاست

 

دستِ غم در دست دارم غافل از خویشتنم

روزگاریست ندانم "منِ" دیوانه کجاست

 

سوختن از شمع آموخته ام در دل شب

طرفه حالیست درین جلوه که پروانه کجاست

 

بر درِ هر دوستی خنجر بخوردم بیشمار

خسته ام راه نما، خانه ی بیگانه کجاست