تقدیمی از طرف...


این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنه ات که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
*******
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است!
دوباره " دیده امت " ، زل بزن به چشمانی
که از حرارت " من دیده ام تو را " گرم است
بگو دو مرتبه این را که : " دوستت دارم "
دلم هنوز به این جمله شما گرم است
بیا نگاه کنیم عشق را . . . نترس ! خدا . .
هزار مشغله دارد ، سر خدا گرم است
من و تو اهل بهشتیم اگر چه می گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه باز است هنوز
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز
گر چه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه زعشق
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز
گر چه هر لحظه مدد می دهدم چشم پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود ....
خسته ام
در تنگنای جهان باز من خسته ام
من گیر کرده ام و اینبار کلمات مرا له می کنند
و معصومیت رنگ می بازد
خسته ام باور کنید یا نکنید من خسته ام
حتی از خودم
چقدر وقتی در آینه نگاه می کنم می ترسم
گریه ام می گیرد
من نمی خواهم او باشم
من نور می خواهم نور
اما بازهم خسته امزندگي در قلب من طوفان غم دارد ولي
خنده بر لب مي زنم تا کس نداند راز من
در سراشيبي که نامش زندگيست
با همه افتادگي ها مي روم
مي روم شايد که در دشتي بزرگ
بازيابم آنچه را گم كرده ام....
حرف ها دارم
با
تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی!
چه
تو را دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف
من می ربایی؟
در کجا هستی نهان
ای مرغ!
زیر تور سبزه
های تر
یا درون شاخه های شوق؟
می پری از روی سبز یک مرداب
یا که
می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟
هر کجا هستی ،
بگو با من
روی
جاده نقش پایی نیست از دشمن
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی
کوبد به بام ابر
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید
و نمی غلتد دگر
زنجیر طوفان بر تن صحرا
باید از امشب مثل کوه درد باشی
مثل همین امشب سیاه و سرد باشی
حالا که دنیا روی اسمت خط کشیده
در دفترش باید که برگی زرد باشی
باید اگر می میرد امشب خنده هایت
بر گریه ات مغرور باشی، مرد باشی
حوای تو دیگر نکرد آدم حسابت
باید از امشب از بهشتت طرد باشی
از خانه بیرونت که می کردند حتی
گفتند قسمت بوده تو ولگرد باشی
باید به فکر واژه هایی ناجوانمرد
جای حروف بی کس "برگرد" باشی
خواهی که نامردی نبینی ای دل من
باید شبیه دیگران نامرد باشی
یکی
هست، تو قلبم، که هر شب واسه اون می نویسمو اون خوابه نمی خوام بدونه واسه اونه
که قلب من اینهمه بی تابه یه کاغذ، یه خودکار، دوباره
شده همدم این دل دیوونه یه نامه، که خیسه پر از
اشکه و کسی بازم اونو نمی خونه یه روز همین جا توی اتاقم
یکدفعه گفت، داره میره چیزی نگفتم آخه نخواستم
دلشو غصه بگیره گریه می کردم درو که می
بست، می دونستم که می میمرم اون عزیزم بود، نمی تونستم
جلوی راهشو بگیرم می ترسم یه روزی برسه که
اونو نبینم، بمیرم تنها خدایا کمک کن نمی خوام
بدونه دارم جون می کنم اینجا سکوته اتاقو داره میشکنه
تیک تاک ساعته رو دیوار دوباره نمی خوام بشه باور
من که دیگه نمی یاد انگار
من آمده ام تا سخنی را بگویم و اکنون آن را می گویم.
اما اگر مرگ مرا باز دارد،"فردا" سخنم را خواهم گفت، زیرا "فردا"هیچ گاه در نوشتار جاودانگی رازی را ناگفته نخواهد گذاشت.
من آمده ام تا در شکوه مهر و روشنایی زیبایی که بازتاب های خداوند هستند،زندگی کنم.
من اینجا هستم، زندگی می کنم، و کسی نمی تواند مرا از پهنه ی زندگی به دیار بیگانگان باز کشد زیرا که من از راه سخنان زنده ام پس از مرگ نیز خواهم زیست.
اینجا آمدم تا برای همه و با همه باشم. وآنچه را که امروز در خلوت خویش انجام می دهم،"فردا"همگان باز خواهند تاباند.
و چیزی را که امروز با دل تنهای خود می گویم،"فردا" هزاران دل باز خواهند گفت.
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم…
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
اگر خداوند
یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد
من بی گمان
دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
آن گاه نمی دانم
به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت....؟؟؟؟؟!!!!!!!!
تورا گم کرده ام امروز...
وحالا لحظه های من گرفتارسکوتی سرد وسنگینند.
وچشمانم که تا دیروزبه عشقت می درخشیدند،
نمی دانی چه غمگینند.
چراغ روشن شب بود برایم چشمهای تو
نمیدانم چه خواهد شد؟؟؟
پرازدلشوره ام،بی تاب ودلگیرم
کجا ماندی که من بی توهزاران بار
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آواها ،،، حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
و چه رویایی بود که زودتر می فهمیدم عشق فداکارانه مال من نیست...
نمی دانی که من هر شب
چه يادی در سرم می پرورانم
نمی بينی نگاهم را
که بر رويای روی ماه تو تا صبح
خيره می مانم
نمی خوانی تو از چشمان آرامم
سبز ترين نامه های سرخ دنيا را
نمی گويی که شايد این دل تنگ
به اميد رسيدن به دلی سنگ
همه شب تا سحرگه می زند پارو
امواج سرد دريا را
نمی خواهی اگر دريای من باشی
بيا پارو شو و در دست من ای نازنینم
بيا بی بادبان این کشتی دل را
به ساحل رهنمايم باش
نمی آيی اگر سويم دگر بار
مگردان رويت از من
اگر چشمم به ابروی تو افتاد
مزن شلاق با برق نگاهت
خيالم باز پر می گيرد امشب
دلم از دوری ات می گيرد امشب
اتاق خالی و تاريک و سردم
هوای وصل تو می گيرد امشب
عشق را در چشم تو روزي تلاوت مي كنم
با همه احساس ،خود را با
تو تقسيم مي كنم
مرز بي پايان مهرت را به من بخشيده اي
در جوابت هر چه دارم
فدايت مي كنم
نور چشمت را چراغ شام تارم كرده اي
من وجودم را هميشه فرش
راهت مي كنم
اي تجلي گاه هر چه خوبي و مهر و صفا
عاقبت مانند اشعار فريدون
ناب نابت مي كنم
بر خرابات وجودم زندگي بخشيده اي
تا نفس دارم هميشه شاد شادت
مي كنم
همچو سروي گشته اي تا خم نگردد قامتم
من صداقت را هميشه
سرپناهت مي كنم.
و نگاهت را که به من می گوید ... دلتنگ من است
گاهی چقدر کم می آورم صدای پایت را
بر سنگفرش دلی که از آنِ توست
گاهی چقدر دلم خنده می خواهد
نه هر خنده ای
خنده ای در جواب خنده های شکفته بر لبت
گاهی چقدر دلم برای تو تنگ است
گاهی که تنهایم
گاهی که افسرده
اسیر غمهایم
بگذار حس کنم که مفیدم برای تو
بگذار تا که من .. مایه ی آرامشت شوم
باز کن قلبت را به روی من
و بریز همه ی غمهایت را به کام من
کام من تلخ تر نخواهد شد
بگذار بگیرم اشک شور را ز چشم تو
بگذار رها شوی در دلم
بگذار تا که بِچِشَم طعم دل مهربان تو
با همه غمهایش .. با همه لبخندها
من دلت را با هر چه در آن هست ... یه جا ... می خواهم
می دهی دل به دلم ؟؟
تا که با هم .. به آرامش فردا برسیم ؟؟
تا که با هم .. بخندیم به اشک و حسرت ؟؟
من و تو .... ما که شویم ..... لذت دنیا با ماست ..
می دهی دل به دلم ؟؟
غم اومده خونه ی من انگشت بردر میزنه
مهمون ناخونده ی من هر شب به من سر میزنه این غمه
که هی در میزنه، دلم براش پر میزنه
مهمون نا خونده ی من هر شب به من سر میزنه زندگی
زندون منه بعد از خدا گواه من چشم های گریون منه
ای غم بیا ای غم بیا خوش اومدی خونه ی من یه وقت
نشه هوس کنی بری از این خونه ی من
دل کوچیکه،عشق دیگه جای تو نیست
خونه کرده تو دلم غم ، دیگه مآوای تو نیست خونه ی
کوچیک تو ، تو این دل ویرونه منه
جای تو غم همیشه در رگ و خون منه مهمون
ناخونده صاحب خونه ی من شب
نشین شب تنهایی و محفل منه مهمون
ناخونده صاحب خونه ی دلم شد
شب نشین شب تنهایی و محفلم شده