خیابان های سرد و نمور را در خلوت خویش طی می کنم

چه ساده ست تنهایی را در غربت لمس کردن،در این سرمای

سوزناک در شهر غریب پرسه می زنم که شاید ملال این غم و اندوه

درونیم را کمی التیما بخشد و شاید هم آشنای دردم بیابم،چشمانم را بر

نقوش سنگفرش یخ زده می دوزم و راه بی راهه را در پیش می گیرم،

همچنان در مخیله ام راه گریزی را می جویم که مرا از این ورطه ی

رعب تنهایی برهاند... می دانم انتظار زیادی ست ولی سال ها ست که

این چنین بر من سرنوشت سخت گرفته،شاید دردهایم تنها بر کاغذهای بجا مانده

از فصل سرد زندگایم گنجانده شده،ولی این افکار پریشانم همچون گردابی

سهمگین مرا در خود فرومی برند...

کاش راه نجاتی بود....

..... این است فصل آخر کتاب زندگانیم....