هیچ در اندیشه ام می جوشد

مسلول و مفلوج

چون واژه ای که بدنبال سفیدترین کاغذ است 

در جستجوی پاک ترین افکارم.

عشق پشیمان از تولد و مرگ خسته از انتظار

هر ثانیه قتل اندیشه ای

هر ثانیه حبس احساسی

چقدر تنها و تنها

با خورجینی از آرزو پرواز میکنی.

آرزوهایی که در خورجین می پوسند و می پوسند

بی آنکه بال و پری برای رهایی, برای پرواز بگیرند.

تا اینکه هرزه ترین سقوط آنها را می بلعد.

با ناب ترین اندیشه,عشق را برای خود مرهمی ساخته

چقدر احمقانه!

و چنان از عشق کذایی می نویسد 

که گویی واژه ها همه اسیر او هستند

ملعون : واژه ها به عشق خدایی تو چرک آلود نخواهند شد.

تو چقدر ناشیانه از جرعه عشق نوشیدی

و گفتی شهوتت حریص تر خواهد شد.

بیا و بگذر از این باده

که تو هوشیاری و سر مست

نه مست!