...............
من از بالِ جنوب آمده ام
تو از شرم شمال،
بگذار کنار بوسه ی سردِ تو
خاب گندم و کبوتری بی سر ببینم،
آخر چه فرق می کند دستمال تو
به رنگ کدام باران بی زخم از باد پائیز باشد ها؟
تنها توآیینه را بیاور و
برابرِ چشمهای دریا بگیر ،
خواهی دید
پرنده ای ناصبور آه می کشد و می خواند،
من از بال جنوب آمده ام تا حوالی شرم شمال
اما به خاب چشمهای تو راهم نمی دهند ... .
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت ۸:۲۶ ب.ظ توسط دل شکسته
|