من از بالِ جنوب آمده ام

تو از شرم شمال،

بگذار کنار بوسه ی سردِ تو

خاب گندم و کبوتری بی سر ببینم،

 

آخر چه فرق می کند دستمال تو

به رنگ کدام باران بی زخم از باد پائیز باشد ها؟

 

تنها توآیینه را بیاور و

برابرِ چشمهای دریا بگیر ،

 

خواهی دید

پرنده ای ناصبور آه می کشد و می خواند،

من از بال جنوب آمده ام تا حوالی شرم شمال

اما به خاب چشمهای تو راهم نمی دهند ... .