ممنوع...................
شراب خواستم... گفت : " ممنوع است " آغوش خواستم... گفت : " ممنوع است" بوسه
خواستم... گفت : " ممنوع است " نگاه خواستم... گفت: " ممنوع است " نفس خواستم... گفت : "
ممنوع است " ... حالا از پس آن همه سال ديکتاتوري عاشقانه ، با يک بطري پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش مي کشد با هر چه بوسه ، سنگ سرد مزارم را و چه ناسزاوار
عکسي را که بر مزارم به يادگار مانده ، نگاه مي کند و در حسرت نفس هاي از دست رفته ، به
آرامي اشک مي ريزد
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲۳ ق.ظ توسط دل شکسته
|