باور آغوشت...................
در آغوشمي
ساده و دستيافتني
ولي من هنوز ناباورم
هنوز نميدانم
تو را در بغل دارم
يا حجمي از توهمي خوابزده را
هنوز نميدانم چه شده
هنوز چون مردهاي
درون گور خود سر بلند نكردهام
هنوز سرم
بر آن سنگ سرد و سخت نخورده
هنوز نميدانم چه شده
در آغوشمي
و من موسم هجرت درناها را
در تو ميجويم
و ميگريزم از اكنون
ميجهم سوي فردايي موهوم
و گم ميكنم
لذت همآغوشيات را
در آغوشمي
و من ميپندارم
شهرزاد مرا پرت كرد
ميان قصههايش
ميان آن لحظات نابي كه
پر است از عشقهاي چيده و رسيده
چون درختهاي بهشتي
با شاخههاي سخاوتمندشان
ميوههايي كه
خم شده
و تقديمت ميكنند.
در آغوشمي
من سوداي گريه دارم
هاي هاي بيامان و يكريز
باران نابهنگام پاييزي تبريز
در آغوشمي
و من فكر ميكنم
بايد چيزي بگويي
حرفي از جنس آرامش
از آن حرفها كه معمولاً
دلفريبان و لعبتكان حافظ
بيصدا و آرام
در غزلهايش زمزمه ميكنند.
مرا به باور برسان
به باور آغوشت
در آغوشمي
و من هنوز فكر ميكنم
در آغوشمي يا ...