می‌خواهم هفتاد سالم كه شد باز بنشینم كنارتو، زل بزنم به چشمات و به حرف‌های هنوز شیرینت گوش كنم، دلم می‌خواهد هفتاد ساله كه شدم با آن دست‌های چروكیده و لاغرم با همان وسواس همیشگی میوه‌ای پوست بكنم و وقتی تو آن را می‌خوری مزه خوبش را من احساس كنم، دوست دارم به هفتاد سالگی كه رسیدم هنوز یادم باشد تو كی به دنیا آمدی و برای هدیه تولدت پیراهنی رنگ به رنگ بخرم تا باورم نشود دیگر آن جوان 50 سال قبل نیستی، دوست دارم هفتاد سالم كه شد هفتاد و چند شمع باریك و براق را روی كیك تولدت بچینم و از ته دل آرزو كنم كه آنقدر زنده باشم تا صد و بیستمین شمع را هم خودم روی كیكت روشن كنم، دلم می‌خواهد به پنجاهمین سالگرد ازدواجمان كه رسیدیم باز چشم‌هایم از دیدنت برق بزند و دلم زیر و رو شود كه كی می‌خواهی به خانه برگردی ، دوست دارم وقتی هفتاد ساله شدم تو باز دوستم داشته باشی بیشتر از همه حتی بیشتر از بچه‌ها، دلم پر می‌كشد برای هفتاد سالگی‌ام، وقتی ما هنوز عاشق هم مانده‌ایم، وقتی دوری از هم دلمان را به شور می‌اندازد و وقتی كنار هم هستیم آرامیم، چقدر دلم برای آن هفتاد سالگی تنگ می‌شود...

دور از خانه‌هایی که دورتادورش اتاق‌های بزرگی بود با سقف‌های گنبدی، خانه‌هایی با ایوان بزرگی که چند آجر از زمین بالاتر بود و درشان همیشه باز، امروزه در اتاق‌های کوچکی زندگی می‌کنیم که عمودی، با درهای بسته و حصارهای محکم روی هم قرار گرفته‌اند، خانه‌هایی که گرچه با زحمت ساخته و گاهی به دست آورده می‌شوند، خیلی زود، دور از صفتی که «مهربانی» می‌خوانیمش، درگیر روزمرگی می‌شوند. زندگی توی یک شهر شلوغ، گرچه فرصت‌های بی‌شماری مقابلمان می‌گذارد، فرصت تجربه خیلی چیزها را سلب می‌کند. مهربانی‌ای که آن روزها با لبخند و القای حس همدلی و حمایت تعریف می‌شد به پیامک‌هایی بدل شده که به زحمت از دیوار مشغله روزمره رد می‌شوند و به اتاق ما می‌رسند. زندگی لابه‌لای بوق‌های مکرر ماشین‌ها و چهره‌های خسته‌ای که از کنار هم می‌گذرند گاهی توقف می‌كند و فریاد می‌کشد، و همه اینها كافی است تا نگران خانه‌هایی باشیم که با سرعت روزافزونی سبزی‌شان را از دست می‌دهند و به خوابگاهی برای دفع خستگی‌های روزمره بدل می‌شوند.

وقتی در جست‌وجوی مهربانی از دست‌رفته بسیج می‌شویم، اولین گناه را به گردن اسکناس‌هایی می‌اندازیم که قرار بود تنها سقفی برای ابراز مهربانی‌مان بنا کنند.