خاطرات گمشده من...............
چقدر دلم می خواست حالا اینجا بودی
توی دستهای مردانه ی من
توی دستهای من پنهان می شدی و مثل یک دانه سبز بزرگ می شدی و بزرگتر!
عزیزدلم پای این دیوار شیشه ای من سیل راه افتاده
تو با خودت چه کرده ای ؟
و با این دل بی صاحاب شده من؟
برای من چیز غریبی نیست چرا که بسیار از دست داده ام قشنگترینهایم را
و روزها و روزها نشسته ام
و با حوصله تکه هایشان را از این گوشه و آن گوشه جمع کرده ام
و آن طرحهایی که تا صبح برای تمام کردنشان خواب از چشمم پرید
و آن پرده حصیر روی دیوار که مونس شبهای من بود
و هر شب توی سکوت محض تکه اش را رنگ می کردم !
که تکه تکه شد و کف اتاق ریخت
و من ماندم و اتاقی پر از خرده های کاغذ های کوچک و بزرگ
و تکه های براق و تیز شیشه و دستهایم که عجیب می لرزید
و چشمهایم که عجیب تب داشت!
ساعتها توی اتاق آشفته نشستم روی زمین
نمی دانم چند ساعت
حس می کردم که آنجا آخر دنیاست
و یکهو حس کردم که مردن بهترین راه است برای فراموشی!
ساعتها کف اتاق نشسته بودم
و دانه های ریز و سفید و تلخ را شمرده شمرده و آرام توی دهانم می گذاشتم
و حس خوب بالا رفتن و به سقف رسیدن و رفتن و فقط رفتن را تجربه می کردم!
و بعد صداهایی نا مفهوم که بالا بیار بالا بیار
و بعد آدمهایی که بالا می آوردند یا آدمهایی که سعی می کردند بالا بیاورند
و دیوارهایی که تا سقف کاشی سفید بود
و آدمهایی که از وحشت مرگ کس و کارشان
سفیدی و سیاهی چشمهایشان یکی شده بود
و صدای بالا آوردن و با درد بالا آوردن
و بعد دنیا با یک لیوان پر از یک محلول سیاه بالای سرت می آید و می ایستد
که تا قطره آخرش را بنوشی
و بعد خواب و خواب و خواب و تا صبح صورتت را توی بالش فرو می کنی
که هیچ حسی به سراغت نیاید!
و دوباره زندگی و باز زندگی و کاغذ هایی که از دور تا دورت جمع می شوند
و دیوارهایی که همگی رنگ می شوند و من که بزرگ می شوم
ولی جایی توی ذهنم هنوز یک جعبه تیله رنگی ست که در خاطرم می ماند!
و بغضی که چرا سقف اتاقم انقدر کوتاه بود و .................!
و بعد از آن روز بود که من چقدر تنها توی باران راه رفتم
و های های گریه کردم
و تو هیچ وقت نبودی
و تو هیچوقت توی دستهای من بزرگ نشدی............
و لعنت به این زندگی
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت ۸:۲۸ ق.ظ توسط دل شکسته
|