خسته از يورش چشمان بي عفت

خسته از خواهش دستان شهوت

در فضاي سلطه ارباب وحشت

به دنبال تو ، اي آغوش امنيت

در هجوم ظلمت نا اميدي 

مي زند سوسو، گاه ، شعله اميدي

در ميان هياهوي هيولايي

مي نوازد گوش را نجوايي اهورايي

اي كه هستي به هر حال مشتاق من

اي كه هستي به هو كوي جوياي من

چشم دل بگشا و پر كش سوي من

بشكن اين ديوار حاشا ، جان من

تا كه در نور خود غرقت كنم

تا كه از عشق سيرابت كنم