نگاهت دوستم دارد، نمی دانی که می دانم
و من رمز محبت را ز چشمان تو می خوانم

و چون می فهمم از چشمت که خیلی دوستم داری
تو اخمی می کنی ناگاه و من سرگشته می مانم

تب تردید می گیرم، اجاق عشق تو گرم است
من از گرمای طاقت سوز چشمان تو حیرانم

و از لبخند زیبایی پس از آن اخم بی رحمت
دوباره مطمئن هستم که من پیش تو می مانم

حسابی گیج و سرگردان، نمی گویم سر کارم
ولی از آخر این قصه من چیزی نمی دانم

چه خوشحالم که می خندی و در من خیره می مانی
و من رمز محبت را ز چشمان تو می خوانم

مرا فارغ کن از تردید، دستی بر سر من کش
که از بیماری چشمان تو در بند درمانم

تمام قصه یک حرفست: من تسلیم تو هستم
بگو از من چه می خواهی و یا ول کن گریبانم