آن دختر بزرگ که در خاطرش منم
آن دختری که وسوسه اوست بودنم
همخانه هميشه دنيای آبی ام
همسایه همیشه احساس روشنم
زيبای باوقار من، آن دختر بزرگ
آن دختری که دارم ازاو حرف ميزنم
بانوی کوه و نم نم باران و گوسفند
چوپان لحظه های نجيب سرودنم
ديريست روی شاعريم لمس می شود
پيراهنی است از نخ گيسوش بر تنم
شعرم هميشه زندگيم بوده است و من
می خواستم که وارد شعرم شود زنم