نياز....من....تنهائي....بيهوده است....
من همونم كه اگه بي تو باشه جون ميكنه....
و جان كندم...زندگي هم جان كنده شده است...گفتن بي تاثير است....يك ساز ميخواهم انچنان كه اشفته ام كوكش كنم و صداي درونم را در ميانش رها كنم....نوشتن بيهوده است وقتي بيهوده گوئيست...زنداني....اين واژه اسارت دلم را به درد اورده است...نيازهاي مسدود شده...ارزوهاي بسته...اينها كه ميبينم همه رهگذرند...رهگذرها التفاتي بر زردي برگهاي درخت نميكنند...سايه شاخسارش را ميخواهند و افتاب كه رفت بلند ميشوند و ميروند...همه دروغ ميگويند....من از اين دروغگوها بسيار ديده ام...به اندازه همه روزهايم و لحظه ها دروغگو ديده ام...به دروغهايشان خنديده ام...اما شبها از نفرت انها كاري به جز اشك بيهوده نمانده است...اين مردمان فقط همراه شادي هاي ادم ميمانند و به وقت ناكامي همه انها ميروند...با خدا و بي خدايشان همه يكي هستند...دروغگوئي كارشان است....انچنان برايت دل ميسوزانند كه گوئي از نزديكترين كس تو نزديكترند و وقتي درد ميايد و فضاهاي بسته انچنان زير حرفشان ميزنند كه ادم شك ميكند به صداقت...مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد ميترسد و من حق دارم پس از سالها فريب صداقت را هم دير باور كنم...
وقتي نيستي زندگي فرقي با زندون نداره
قهر تو تلخي زندون و به يادم مياره
زندگي مدتهاست كه روي پاشنه درستش نميچرخد...شعرها پوسيده شده اند....دستهاي من بيهوده تر مينويسند...به دنبال مثل خود ميگردم...كسيكه حرفم را درك ميكند...كسيكه منرا تنها جا نميگذارد...كسيكه به دانه غريبه ها پر نميزند...كسيكه من براي بيهوده ترين بودنهايم دستانش را ميخواهم...
تو قشنگي مثل شكلائيكه ابرا ميسازن
گلاي اطلسي از ديدن تو رنگ ميبازن
نوشتن بيهوده گوئيست وقتي نه تعلقي مانده است و نه خاطر ارامي...شب گريه هايم مسخره دست شما شده است...دردم اسباب بازي كهنه ايست كه كنار كوچه انداخته اند...خودم كهنه كتابي هستم كه كسي را به شوق نمياورم....بوي ماندگي گرفته ام...راكد مانده ام...بي تلاطم...تنها...مثل عكس روي ديوار خشكم زده است...
تو بزرگي مثل اون لحظه كه بارون ميزنه
تو همون خوني كه هر لحظه تو رگهاي منه
انها كه به دانه ديگران ميپرند هميشه ادم را نسبت به خوبها هم مايوس ميكنند...انها كه فريب را ره توشه لحظاتشان ميكنند ادم را تنهاتر ميكنند...من حرف شما جماعت را نميفهمم...دركش نميكنم...هنوز به ان كوچه هاي قديمي فكر ميكنم...به كرسيهاي خاكه زغالي...به انروزها كه طنين صداي فرهاد بود و فريدون فروغي...به روزهائيكه هنوز مردانگي وجود داشت...به نگاه مردانيكه چشمشان پر از عطوفت بود و زنهائيكه شرمشان ميامد نگاه بر صورت ادم كنند...همه شيطنت و جوانيشان را زير چادر نيم بند مخفي ميكردند...اگر ميگفتند دوستت دارم تا پاي جان ميماندند...امروز دوست داشتنها اندازه يك صبح تا شب دوام ندارد...كنار چندين نفر هميشه ادم را دوست ميدارند....هميشه يدكي براي نبودن ادم دارند...هميشه جايگزين دارند...انروزها گوش دادن يك ترانه در يك راديو ضبط كوچك و قراضه لذتي داشت كه امروز در سيستم پايونير ان لذت را ندارد!!! همان ريلها و صفحه ها و كاستهاي كهنه خاطراتي داشتند كه اين سي ديها و ديويديها و هزار زهر مار ندارند!!! جا مانده ام ميان نسلي كه از انها نيستم...حرفهايم را شما نميفهميد هميشه ادعا كرده ايد....شما تنهائيتان را به محيط مجازي اورديد و با هزار نفر تقسيمش كرديد....تا ارام بگيريد...اما روزهاي تنهائي من فقط يك تقويم قديمي بود و هيچكس لحظه اي به كمك نيامد و حرفهاي من تلمبار در سينه ماندند...انروزها كه بايد كسي پيدا ميشد پيدا نشد و يا بيهوده ترينشان امد...امروز حتي گفتن دردها فايده هم ندارند...انروزها كه بايد كسي بود ايكاش ميبود....كه اگر بود من اواره اين صفحات مجازي و تهمتهاي ادمهاي فرومايه و حسود و يك مشت بي چشم و رو نبودم....من اگر مثل ادم زندگي ميكردم محبت را از غير تمنا نداشتم...رفقايم بچه دارند و كار و زندگي...من اما هنوز نشسته ام در طلب بيهوده دستم دراز است...نوشتن هم بيهوده است...
كسي امد كه حرف عشق را با ما زد
دل ترسوي ما هم دل را به دريا زد
به يك درياي طوفاني دل ما رفته به مهماني
چه دوره ساحلش از دور پيدا نيست
يه عمر راهه و در قدرت ما نيست
بايد پارو نزد وا داد بايد دل رو به دريا داد
خودش ميبردت هرجا دلش خواست
و هرجا برد بدون ساحل همونجاست
به اميديكه ساحل داره اين دريا
به اميديكه اروم ميشه تا فردا
به اميديكه نميبيني شباش رو بي ستاره
دل ما رفته به مهماني.....به يك درياي طوفاني
منهم وا داده ام...سست و بي رمق وا داده ام...دل به دريا زده ام...هر چه بادا باد...هر كجا منرا انداخت ساحل همانجاست...در اغوش هر كه بودم انجا خانه من است...نوشتن بيهوده گوئيست وقتي هواي من دلگير است...وقتي نياز من مسدود است....از همه دروغگوها فقط يكنفر مرا بفهمد كافيست...يكي كافيست براي رفتن از اين محيط مجازي...اگر بيايد اين محيط بيهوده را هم كنار خواهم گذاشت...اگر بيايد نوشتن را هم كنار ميگذارم و ساز خواهم زد...يك صداي زخمه گيتار به هزار نوشته ميارزد....يك زخمه سيمهايش به هزار دروغ مي ارزد...شعر من شعر قديميست...كوچه هاي قديمي تهران....وسط حوض حياطش ماهي قرمز دارد...دورادورش گلدانهاي گلي دارد...فواره دارد...تخت چوبي دارد...گريه دارد...امنيت دارد...فريب ندارد...سادگي دارد...صفا دارد...معصوميت دارد...الهام بخش زندگيست....كسي انگار در ذهنم الهام بخش رهائي شده است!!! صداي رها شده در ذهنم دستهاي بي رمق منرا در دستهاي خود بگير...نوشتن بيهودگيست منرا در اغوش خود بگير...قبل از وفاتم منرا به امنيت ان كوچه هاي قديمي بازگردان....
تو هميشه مثل يك قصه پر از حادثه اي
تو مثل شادي خواب كردن يك عروسكي
بيهوده بود حتي گفتن دردها براي ادمها...مثل يك خواب اشفته بيهوده بود و مثل هذيان گوئي بي رمق بود....گفتن نيازم بيهوده بود...تنهائيم مضحكه بود...حرمت دستنوشته هايم بي ارزش....تنها يكي بداند كافيست...اگر او بيايد كافيست...كسيكه منرا به امنيت خوابهايم خواهد برد...مي انديشم كه نوشتن هم دريچه رابطه نشد....مي انديشم كه راز دل بر ملا شد و درد دل درمان نشد...مي انديشم در اين بيهودگي بهتر است چيزي نگويم....ميانديشم كه با خودم حرف بزنم تا سرم گرم بشود...تنها كسيكه منرا زير سوال نخواهد برد خودم هستم...اما خودم هم هميشه بر خودم سركوفت اشتباهاتم را ميزنم!!! مي انديشم پس چكار كنم؟!!! سيگاري بر ميدارم و دود ميكنم...