عطر موهاش هيچوقت از يادم نميره
شباي زمستون آغوشش از هر جايي گرم تر بود .
دوست داشت وقتي بغلش مي كردم فشارش بدم ,
لباشو مي ذاشت روي بازوم و مي مكيد,
جاش كه قرمز مي شد مي گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد, اينجا رو بوس كن .
منم روزي صد بار بازومو بوس مي كردم .
تا يك هفته جاش مي موند
معاشقه من و اون هميشه طولاني بود
تموم زندگيمون معاشقه بود
ميومد و روي پام ميشست
دستمو مي گرفت و مي ذاشت روي قلبش ,
مي گفت : ميدوني قلبم چي مي گه ؟
مي گفتم : نه
مي گفت : ميگه لاو لاو , لاو لاو
بعد مي خنديد و مي خنديد
منم اشك تو چشام جمع مي شد .
اندامش اونقدر متناسب بود كه هر دختري حسرتشو بخوره .
با شيطنت نگام مي كرد .
پستي و بلندي هاي بدنش بي نظير بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزديكش مي شدم از دستم فرار مي كرد
مثل بچه ها
قايم مي شد , جيغ مي زد , مي پريد , مي خنديد
وقتي مي گرفتمش گازم مي گرفت
بعد يهو آروم مي شد
به چشام نگاه مي كرد
اصلا حالي به حاليم مي كرد .
ديوونه ي ديوونه
چشاشو مي بست و لباشو مياورد جلو
لباش هميشه شيرين بود
مثل عسل
بيشتر شبا تا صبح بيدار بودم .
نمي خواستم اين فرصت ها رو از دست بدم
مي خواستم فقط نگاش كنم
هيچ چيزبرام مهم نبود .
فقط اون
من مي دونستم ( نازگل ) سرطان داره
خودش نمي دونست .
نمي خواستم شاديشو ازش بگيرم .
تا اينكه بلاخره بعد از يكسال سرطان علايم خودشو نشون داد .
نازگل پژمرد
هيچكس حال منو نمي فهميد .
دو هفته كنارش بودم و اشك مي ريختم .
يه روز صبح از خواب بيدار شد ,
دستموگرفت ,
آروم برد روي قلبش ,
گفت : مي دوني قلبم چي مي گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روي سينه اش فشار دادم
هيچ تپشي نبود .
داد زدم : خدا
نازگل مرده بود .
من هيچي نفهميدم
ولو شدم رو زمين .
هيچي نفهميدم
هيچكس نمي فهمه من چي ميگم .
هنوز صداي خنده هاش تو گوشم مي پيچه ,
هنوزم اشك توي چشام جمع مي شه ,
هنوزم ديوونه ام.
ديوووووووووووووونه ام