امروز به یادت به گذشته ها پرواز کرده بودم... چه رویای شیرینی بود... ولی تا چشم باز کردم باز هم درد جدایی مانند دشنه ای به قلبم نیشتر زد... دیگر مرز رویاهای من از حقیقت فراتر رفته...دیگر در این دنیا نیستم... زندگی من جایی دیگر است ... جایی در دوردستها... جایی دور از بندهای باید و نباید... جایی دور از بی مهری ... دور از جدایی ... جایی که با تو باشم ... جایی که برای تو باشم... جایی که ترسی از آزادی مرغ عشق اسیر قفس نباشد...جایی که هیچ عاشقی دور از معشوق نباشد...جایی که...من باشم و تو ... تو باشی و من... جایی که دستم را در دست بگیری و من سر به روی شانه هایت بگذارم و بگریم...جایی که کسی ما را به خاطر عاشق شدن بد نام نخواند... جایی که باز من باشم و تو ... تو باشی و من ...می خواهم بروم... از این دیار ... به جایی دیگر ... شاید به جایی که هیچ کس نامی از من نداند ... شاید فرار کنم از تمام این بایدها و نبایدها و بروم...بروم به جایی که عشقم را فریاد بزنم و کسی مرا با نگاهی شماتت بار سرزنش نکند... بروم از این دیار ... بروم ... اما کجا بروم که بی تو هیچ جا خانه من نیست ... کجا بروم که بی تو هر جا که باشم غریبم ...نمی دانم ... عشق داستان غریبی است... همه چیز به تو می دهد در حالیکه همه چیزت را از تو می گیرد ... و تو نمی دانی که بدست آورده ای یا از دست داده ای ... داستان غریبی دارد این عشق که در عین شور و اشتیاق تو را به ناگه به نومیدی می کشاند و در عین نومیدی به اوج امید و اشتیاق... داستان غریبی دارد این عشق...