کجا بروم که فقط تو باشی و زمزمه ای که از تو شروع شود

 و به دریای دور بریزد ؟ فقط تو باشی و نه حتی گل سرخی

 که عطر نفسهای تو را دارد و تا آسمان قد کشیده است.نه ستاره ای

 باشد و نه ماه پاره ای ،فقط نگاه تو باشد و چراغی که از خورشید

 روشن تر است.با این پا های خسته و دستهای بسته کجا بروم

 که نه خزانی باشد و نه بهاری و نه سکوتی و نه آوازهای یک قناری

 تنها کنج قفس....

 این جاده ها وهم آلود که نه سیب را می شناسند و نه بالهای پروانه ای

 راکه هرگزبه تو نخواهند رسید......به کجا بروم که نه من باشم

 نه شعرهای رنگ پریده ام ؟

 نه شب باشد، نه روز، ..................

 این سایه های سرد دنباله تو نیستند.این آینه ها مغرور تو را نشان نمیدهند

 این نی های شکسته از تو نمی گویند..............

 کجا بروم که جز تپش های دل تو ردی از زندگی نباشد .............