وقتی که برین رقعه شطرنج نشستم
دنباله آن بازی دیرین کهن بود
هر مهره به جایی نه به دلخواه من و کار
بیرون ز صف آرایی اندیشه من بود
پیش از من و اندیشه ام اندیشه ورانی
آن نطع به تدبیر خود آراسته بودند
بردی سره آن گاه درین بازی تقدیر
بر نطعی ازین گونه ز من خواسته بودند
گفتند که می کوش به هر شیوه که دانی
کاین بازی شطرنج بدین نظم و نظام است
نک مهره به دست تو و بازی ز تو اما
با یک حرکت نوبت بازیت تمام است
بر نطعی ازین گونه توان برد به تدبیر؟
خود چاره من چیست دین ظلم و ظلامش
جز این که برین رقعه زنم یکسره تیپا
وآزاد کنم خویشتن از نظم و نظامش
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۸۵ ساعت ۱۲:۱۳ ق.ظ توسط دل شکسته
|