دلم امشب زمستانی است        پرپر میزند  

جز صدای زوزه باد  هرجا سکوت است    اما ابرها را گم کرده ام   باران نمی بارد

نمیدانم چرا اشکم نمی آید؟   

اگر باران به یاد غصه های آسمان است 

خدایا  پس چرا اشکم که دریا غصه دارد  یک دم نمی بارد

همه در ظاهر سکوتند    اما شیپورها آواز دارند    

  حتی گریه ها هم دیگر صدایم نمی کنند

و امروز باز هم   قاصدک پیر دهکده   سکوتت را  سکوتم داد

و  دست نیاز حرفهایم   خسته از التماس  التماسم میکند   که دیگر بس است

آری شاید دیگر بس است  .......................