بغض
تو نگاهم کردی
دستپاچه و کمی تند سلامت کردم
نفسم سنگین شد
قلبم افزود به تکرار تو در رگهایم
در دلم ولوله ای بر پا شد
به کناری رفتیم،
پای یک سرو بلند،
روی یک نیمکت چوبی خشک،
غرق در حس شکفتن گشتیم
ترس دستان مرا می لرزاند
و تو اما خندان
شاید از طرز شکوفائی من!
از دلم پرسیدی،
با صدای که به موسیقی باران می ماند
گفتی آیا دلت از صاعقه گرم نگاهی به خودش لرزیده؟
همچنان خندیدی
شاید آن لحظه تو با خود گفتی :
پسرک ترسیده
باز هم پرسیدی
و شروع کردم من از دلم ثانیه هایی گفتن
کلمات از پی هم ،
مثل یک سلسله کوه از دلم بیرون زد،
تا رسیدم به همان واژه که پر بود از تو
ناگهان بغض همان واژه گلویم را بست
هر چه کردم نتوانستم از آن واژه بگویم با تو
راستی می دانی واژه بغض من آن روز چه بود؟
واژه بغض من آن روز...
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۸۵ ساعت ۲:۱۵ ب.ظ توسط دل شکسته
|