قفس
چشمهایش را بست
و به ظلمی که به او می کردند لحظه ای اندیشید:
چه ستمکارانه
زندگی را قفس آلوده برایش کردند
و چه بی شرمانه
میله های قفسش را گل نیلوفری آزین کردند
کمی ارزن که به ارزانی آزادی بود
و کمی آب که انگار همین ها کافیست به درون قفسش آوردند
.................
راستی هم خوبند؟!!
آن کسانی که قفس می سازند
و پرنده به درون قفسی می آرند که پر از آزادیست
دور از دست خطر:
یک پرنده حتی سهم یک گربه نخواهد بودن
و کسانی که به یک تیر و کمان چشم هاشان همه دنبال پریدن ها هست
بی نصیب از همه جا می مانند
و پرنده باید عوض این همه خوشبخت شدن
فکر پرواز و پریدن ها را گو شه ای پشت قفس جا گذارد به ابد
قفس خوشبختی!
در ازای پر خود را بستن
و به پرواز و پریدن هرگز دل ندادن،
هرگز!!
.....................
چشم هایش شد باز
و ستم ها را دید
و از آن دام پرید
و به پرواز و پریدن بالید
و به وخشبختی پاینده رسید