آه اي دل غمگين، كـه به اين روز فكندت؟! فريـاد كـه از يـاد برفت آن هـمه پندت

اي مرغـك سرگشـته،كداميـن هوس‌آموز بي‌ بال و پَرَت ديد و چنيـن بست به بندت؟

 اي آهـوي تنهـاي گـريـزانِ پـريشـان خون مي‌چكـد از حلقـه‌ي پيچان كمندت

 اي جـام بـه هـم ريختـه، صد بار نگفتم: بـا سنـگـدلان يـار مشـو مي‌شكننـدت

آه، اي دلِ آزرده، دريـن هستـي كـوتـاه آتـش بـه سـرم مـي‌رود،

 از آه بلنـدت جـان در صدف شعر، گُهر كردي و گفتـي صـاحب‌نظراننـد،

 پشـيـزي بِـخـرندت ارزان‌تـرت از هيـچ گـرفتنـد و گذشتنـد

 امـروز ندانـم كه فـروشنـد به چنـدت؟ جـان دادي و درسي به جهـان يـاد گرفتي

ارزان‌تـر از ايـن، درس محبـت ندهنـدت!