قلم....................
قلم بگرفته در دستم نميدانم چه ميگويم
در اين تنهاترين شبها نميدانم چه ميجويم
به راه عشق هم من گر نهم پايم به صد اميد
چنان در خستگي محوم، نميدانم چه ميپويم
چنان از عطر آن رؤياي تو مدهوش و مسرورم
كه در اين گلستان حتي نميدانم چه ميبويم
در اين حالت كه در رؤياي او مغروق و سرمستم
ميپنداري كه من خود هم نميدانم چه بي اويم
من اين درمان دردم را براي خويش ميخواهم
مگو در شعر سردرگم نميدانم چه ميجويم
پريشانم چنانكه در ميان اين همه نكته
قلم بگرفته در دستم نميدانم چه ميگويم
+ نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۸۵ ساعت ۱۱:۴۶ ق.ظ توسط دل شکسته
|