من از دیاری سبز می آیم   با کوله باری مملو از لبخند
 
با سینه ای لبریز از ایمان    با دستهایی عاشق پیونـد
 
من ریشه در دلدادگی دارم  من وارث گنجی پر از دردم
 
من از دیار سبز احساسم    گلبوته های عشق آوردم
 
ره توشه ام امید دیدار است   پاکی دریا ره آوردم
 
آیینه یکرنگی مهرم  با مردمان همراز و همدردم
 
 
 

 
 
دلم تنگ است ، به خاطرات میروم به خاطرات با تو بودن،به لحظات در کنار تو بودن. دلم تنگ است به خاطرات میروم به دقایقی که با تو سپری کردم ،به هر ثانیه اش سرک میکشم.دلم تنگ است به خاطرات میروم به مسیری که با تو  پیمودم به تمامیه رد پایت .هنوز دلم تنگ است ولی این بار در خاطرات هم باز   به لحظه جدایی از تو میرسم و این لحظه کاش هنوز همان لحظه اول بود. دلم تنگ است
 

 
 
دوست من باش
 
بیا و دوست من باش
چه زیباست اگر دوست من باشی
هر زنی گاهی محتاج دست دوست است
محتاج سخنی خوش
محتاج خیمه گرمی که از کلمات ساخته شده است
اما نیازمند طوفان بوسه ها نیست
دوست من
چرا به خواسته های کوچکم نمی اندیشی
چرا به آنچه زنان را خشنود می سازدنمی اندیشی
دوست من باش
دوست من باش
بعضی وقتها دلم می خواهد با تو روی سبزه ها راه بروم
وبا هم کتاب شعری بخوانیم 
و من همچون زنی خوشبخت میشوم که تو را بشنوم
 
ای مرد شرقی
چرا فقط مجذوب چهره منی
چرا فقط سرمه چشمانم را می بینی
و عقلم را نمی بینی
من همچون زمین نیازمند رود گفتگویم
چرا فقط به دستبند طلایم نگاه میکنی
چرا هنوز در تو چیزی از شهریار باقی است
دوست من باش
دوست من باش
من نمیخواهم که با عشقی بزرگ عاشق من باشی
نه من نمیخواهم که برایم قایقی بخری
و کاخ ها را هدیه ام کنی
من نمیخواهم که باران عطرها را بر سرم ببارانی
و کلید های ماه را به من ببخشی
نه،   این چیزها مرا خوشبخت نمی سازد  
خواسته ها و سرگرمیهایم کوچک اند
دلم میخواهد ساعتها
با تو در زیر موسیقی بارن راه بروم
دلم میخواهد
وقتی که اندوه در من ساکن می شود
و دلتنگی به گریه ام می اندازد
صدای تو را بشنوم
دوست ممن باش
دوست من باش
به شدت محتاج آغوش گرم آرامشم
از قصه های عشق و اخبار عاشقانه خسته شده ام
دلخسته ام از دوره ای که
زن را مجسمه ای مرمرین می انگارد
مرا که می بینی حرف بزن
چرا مرد شرقی
وقتی زنی را می بیند
نصف حرفش را فراموش می کند
چرا مرد شرقی زن را مثل یک تکه شیرینی
وجوجه کبوتر می بیند
چرا از درخت قامت زن
سیب می چیند و به خواب می رود
 

 
 
یك شبي اي دوست با ما تو بيا تا كنج دير
تا كه يك شب عالَم والا كني تنها تو سير
هر چه آنجا بود و ديدي رازي از اين عالَم است
هرچه را پنهان شنيدي گو خدايت عالِم است
پير ميخانه گرت صهبا همي بر دست داد
سركش و خالي كن از سر اين همه مستيّ و باد
او همه هستيِّ ما را صاحب و مالِك بُوَد
ادعاي اين وآن هم مانع سالك بُوَد
سر به زير گوش بر فرمان پير دير باش
تا شنيدي امر او حرْكَت كن و چون طير باش
امر او را كن اجابت خير تو در آن شده
سختي و محنت به چشم و خيرها پنهان شده
گر دو روزي اين چنين حرمت نگه تو داشتي
در دل پير مغان مهر و وفايت كاشتي
صحبت ايزد نصيب توست اي فرّخ لَقا
از فنا گشتي جدا هرآنچه بيني تو بقا
در مقام عاشقي گردي مقرّب اي صَنم
كو كجا يك عاشقي تا حرف ها با او زنم
 

 
روزی که آمديم
اين چنين نبوده ايم
اشاره هاي لعنت زمين به ما نبود
حجم باد در غرور دست هاي ما
تيرگی نداشت.
صدای پای مان
برای کوچه ها
آشنا
ولی پرنده ها
با حضورمان غريبه اند
به باختی نشسته ايم
که فصلِ کوچ فرصتی نداشتيم.
ما بهشت را نديده
زود با جهنم آشنا شديم
سوختيم و هيچ کس نديد
قصه ی سيب های سرخ را
قصه ی زوالِ ما عجيب نيست ! ! !
 

 
 
 
زمانی فرا می رسد که به عشق رسیده ای و زمانی فرا می رسد که به ورای عشق می رسی..زمانی فرا می رسد که پیوند می یابی واز این پیوند لذت می بری .و زمانی خواهد رسید که تنهایی و از زیبایی تنها بودن لذت می بری..اری هرچیز و هرزمانی زیباست..............................

عشق هنری مقدس است...عاشق بودن در پیوندی مقدس بسر بردن است.................................................love is a sacred art ..to be in love is to be in a holy relationship...............................
 
 

 
 
حسادت می کنم به رنگ ديوار، وقتی اتفاقی سايش بدنت به پوستش را حس می کند.
حسادت می کنم به آفتاب، وقتی با نوازش آرام پوستت به تو گرمی ميبخشد.
حسادت می کنم به برگ گياه، وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هيجان زده می کند و
بی تاب و چرخان.
و حسادت می کنم به پدرت، وقتی در زير نور گرم به او لبخند ميزنی.
و به مادرت هم، وقتی چند لحظه پيش از خواب به ياد تو لبخند ميزند.
و به تختت که همه روز به هم آغوشی شبت پريشان و بهم ريخته است.
و به فرش که چند تار مويت را ميان پرزهايش نگه ميدارد و به سادگی هم پس نمی دهد.
و به اتاقت که لذت بودن با تو را هميشه می چشد.
و به آينه ات که هر روز گرمی نگاهت را حس می کند .
و به کوچه ات، درختهای باغچه ، چشمهايت وبه خودت، به خدايت و به اين قلم که از تو گفت

******************************

حسادت مي كنم به چشمان معصومت كه هميشه از آنها عشق تو را درك كرده ام

تقديم به چشمانت
 

 
 
به من قول بده که می توانی:
با خودت مهربان باشی.
یک لحظه را برای فکر کردن به خودت در نظر بگیری.
شاد و خوشحال باشی.
سه ارزو داشته باشی.
موقع کار و فعالیت متوجه خودت باشی.
به اینه نگاه کنی و ببینی که زیبا هستی.
قوی و محکم باشی.
روح روانت را پرورش دهی.
به دنبال وحی و الهام باشی.
به یک موزیک زیبا گوش کنی.
این واقعیت را درک کنی که بعضی مواقع رویا ها به واقعیت می پیوندند.
باور داشته باشی که فرشته ای داری که از تو محافظت می کند.
درخشش و گرمی نور خورشید را به صورت خود احساس کنی.
بخندی و درصدد خنداندن دیگران باشی.
همواره امیدوار باشی.
هر انچه را دوست داری با تمام وجودت دوستش داشته باشی.
و مهم تر از همه این که:به من قول بدهی ان طور باشی
که دوست داری من برای تو باشم.