این حقیقت است،همه ما یک دیوانه کوچکیم!

لیکن این بسیار واضح است!

اکنون که من از بند و زنجیر رها شده ام!

وحشت تنها در ذهنهای ماست!

همیشه سراسر را تسخیر می کنی!

وحشت تنها در ذهنهای ماست لیکن همیشه سراسر را تسخیر می کنی!

تو چیزی بینوا ، مطبوع و مقدسی!

چشمانت را خشک کن و تصدیق کن!

تو می دانی که زندگی میکنی تا مرا خرد کنی، تکذیب نکن!

قربانی شیرین!

یک روز خواستم نام تو را از یاد ببرم!

و یک روز شیرین، تو خواستی در زخم گمشده ام غرق شوی!

وحشت تنها در ذهنهای ماست!

همیشه سراسر را تسخیر می کنی!

وحشت تنها در ذهنهای ماست لیکن همیشه سراسر را تسخیر می کنی!

تو چیزی بینوا ، مطبوع و مقدسی!

چشمانت را خشک کن و تصدیق کن!

و آه تو دوست داشتی که از من متنفر باشی، عزیزم دوست نداشتی؟!

من قربانی تو هستم!

 [در تاریکی رویا میبینم!

می خوابم تا بمیرم!

آرامش را نابود کن!

زندگی مرا محو کن(آثار زندگیم را از بین ببر!)

خاکسترهای سوخته ما...

روز را سیاه میکنند!

یک دنیای بی ارزش...

پیوسته به من ضربه می زند!]

آیا تو در شگفتی نیستی که چرا متنفر هستی؟!

آیا تو هنوز هم آنقدر ضعیف هستی که اشتباهاتت باقی مانده اند؟!

تو چیزی بینوا ، مطبوع و مقدسی!

چشمانت را خشک کن و تصدیق کن!

تو می دانی که زندگی میکنی تا مرا خرد کنی، تکذیب نکن!

قربانی شیرین!