نام تو

 

دستم نه،

اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو مي لرزد!
نمي دانم چرا

وقتي به عكس ِ سياه و سفيد اين قاب ِ طاقچه نشين

نگاه مي كنم،

پرده ي لرزاني از باران و نمك

چهره ي تو را هاشور مي زند!

هم خانه ها مي پرسند:

اين عكس كوچك ِ كدام كبوتر است،

كه در بام تمام ترانه هاي تو

رد ِ پاي پريدنش پيداست؟

من نگاهشان مي كنم،

لبخند مي زنم

و مي بارم!
حالا از خودت مي پرسم!

آيا به يادت مانده آنچه خاك ِ پُشت ِ پاي تو را

در درگاه ِ بازنگشتن گِل كرد،

آب ِ سرد ِ كاسه ي سفال بود،

يا شورآبه ي گرم ِ نگاهي نگران؟

پاسخ ِ اين سؤال ِ ساده،

بعد از عبور ِ اين همه حادثه در ياد مانده است؟

دلم تنگه خیلی دلم هوای یه بارون و داره