آخرين طلوع....
مرا ميراني و غرق تمنا مي شوي گاهي
پريشان مي شوم حوري فريبا مي شوي گاهي
تمام خاطراتم رد پاي خيالت پيدا
دلم گم مي شود پنهان و پيدا ميشوي گاهي
غزلهاي مرا بي واهمه پر ميكني از غم
غزل مي بافي و استاد دلها مي شوي گاهي
شبي مي آيي و خواب مرا بي پرده مي پويي
به رسم عاشقي شبگرد تنها مي شوي گاهي
هواخواهي پريشان خاطر و بي كينه مي شوي گاهي
به آب و آينه راه دلت را نيك مي بندم
اسير انعكاس نور و دريا ميشوي گاهي
در آشوب حقايق مي تراود نور چشمانت
طلوع آخرين سر فصل دنيا مي شوي گاهي
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۲:۳۳ ب.ظ توسط دل شکسته
|