........
انتظار ....
تا کجای این داستان ادامه خواهی داد؟؟؟
صبر....!!!
ایوب را پشت سر گذاشته ای!!!!
دیگر برای چه؟؟؟؟
حداقل تکلیف مرا هم روشن کن...
تو که میدانی زندگی ام بسته ام به وجودت....چرا مرا با خود میکشانی....؟
رهایم کن....بگذار تو نیز رها شوی....
تو اگر خسته نیستی من خسته ام....!!!
می خواهی التماست کنم؟؟؟
التماست میکنم...من که چیزی برای از دست دادن ندارم...
التماست می کنم....کافی است لحظه ای از تپش بایستی....فقط لحظه ای....
مرا رها کن و برو....
مرا همین بس که شاید از سر رحم گذارش بر آرامگاهم افتد...
باور کن مرا همین بس است....
تو را نمیدانم؟!؟!
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۳۵ ب.ظ توسط دل شکسته
|