چرا عکس نماد عاشقی قلب تیر خورده است ؟

نماد عشق یک قلب است. اما نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش خورده. کمتر کسی شاید راز این قلب تیر خورده را بداند.

در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای دیوانگی بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت و بیش از حد شراب خورده بود. دیوانه باشی، مست هم شده باشی. چه شود!
خدایان از هر دری سخنی می‌گفتند تا اینکه نوبت به آفریدیته رسید که خدای عشق بود. حرف‌های خدای عشق به مذاق خدای جنون خوش نیامد و این دیوانه عالم ناگهان تیری را در کمانش گذاشت و از آنسوی مجلس به سمت خدای عشق پرتاب کرد. تیر خدای جنون به چشم خدای عشق خورد و عشق را کور کرد.
هیاهویی در مجلس در گرفت و خدایان خواستار مجازات خدای جنون شدند. زئوس خدای خدایان مدتی اندیشه کرد و بعد به عنوان مجازات این عمل، دستور داد که چون خدای دیوانگی چشم خدای  عشق را کور کرده است، پس خودش هم باید تا ابد عصا کش خدای عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا می‌خواهد برود جنون دستش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌کند.
به همین دلیل است که می‌گویند عشق کور است و عاشق دیوانه و مجنون می‌شود. پس تیر و قلب و نقش این دل تیر خورده ای که می‌بینید ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد.
بعدها رومیان باستان آیین و اسطوره های یونانیان را پذیرفتند و تنها نام خدایانشان را عوض کردند. در افسانه‌های روم باستان زئوس را ژوپیتر، خدای جنون را ارا و خدای عشق را ونوس می‌نامیدند.
در نتیجه به باور آنها ارای دیوانه چشم ونوس زیبا را کور کرد.
عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعی باشد لذتی دارد که مپرس. ولی عشق یکطرفه انسان را پریشان و خوار و حقیر می‌کند.


دوستت دارم..............

(( دوستت دارم ))

 

( د ) : داشتن تو ، حتی برای لحظه ای ، به تمام عمر بی کسی ام می ارزد . همچون دیوانه ای که لحظه ای داشتن را در تمام رویاهایش باور می کند .

 

( و ) : وابسته ی تپش های قلب عاشقت هستم که به روح ساکن من حیات می بخشد .

 

( س ) : سرسپرده ی برق نگاه توام ، لحظه ای که مرا در آغوش گرمت میهمان کنی .

 

( ت ) : تک ستاره ی شبهای بی فانوسم شدی روزی که از خدا تکه ای نور طلب کردم . 

 

( ت ) : تپش های قلبم در گرو عشق توست که در رگهای زندگیم جاریست .

 

( د ) : دوری از تو را باور ندارم ، حتی در رویا ، که من ذره ای از وجود عاشقت گشته ام .

 

( ا ) : آرام دل بیقرار و عاشقم در چشمان روشن تو موج می زند ، وقتی به دریای نا آرام اشکهایم می نگری .

 

( ر ) : راز مرگ دلتنگی هایم ، روزیست که دستان گرم تو پناه دستان سرد و بی نصیبم باشد .

 

( م ) : مهتاب می سوزد ، تا ابد ، در آتش عشقت . که درد را به جان خریده است در بازار عاشقی .

برگ آخرو مي بردم..................

 با غريبگی چشمات ، توی آينه ي نگاهت
يه شکست تازه خوردم ،توي اطاق سرد حسرت
کنج تنهايی نشستم ، شب و روزامو شمردم
تويی که خوب مي دونستی ، که طلوع زندگيمی
بعد اون شبای تاريک ، حالا تو غروب يادت
تو ديگه نمي شناسی ، منو که برات ميمردم
تو خزون دل سپردن ، دست تو وداع آخر
دست من يه بي صدا بود ، تو قمار آشنايی
با اشاره ي نگاهت
برگ آخر و مي بردم
برگ آخر و مي بردم
اون همه وعده ي فردا ، اون همه خيال ساختن
از لب تو مي شنيدم ،من خوش خيال ساده
همه عمرمو فروختم ،حرفای تو رو خريدم
از کتاب سرنوشتم ،از نگاه تو مي خونم
که ديگه گم شده ام من ، تو شب کوير بختم
واسه پيدا کردن راه ، يه ستاره هم نديدم
تو خزون دل سپردن ،دست تو وداع آخر
دست من يه بي صدا بود ، تو قمار آشنايی
با اشاره ي نگاهت
برگ آخرو مي بردم
برگ آخرو مي بردم
حالا با دنيای من ، دنيای غم های من
از همه آشناتری ، از توی برکه ي ماتم
دلمو برمي داری ،تا اوج رويا مي بری
حالا با بهونه هات ، که رفتنو پيش مي کشی
آرزوهام بی فروغه ،اون همه حرفای خوب
يا همش يه قصه بود ، يا بهونه هات دروغه
تو خزون دل سپردن ، دست تو وداع آخر
دست من يه بي صدا بود

تو خزون دل سپردن ، دست تو وداع آخر
دست من يه بي صدا بود

احساس مي کنم پاييز عمرم فرا رسيده

صدای آه و ناله ام همچون خش خش

به زير پاهای تو به گوش می رسد

کاش سر به زير بودی

تا زير چشمی به من می انداختی

و خرد شدنم را؛شکستنم را

زير قدم های سنگينت حس مي کردی

هيچ گاه تو را اين گونه نديده بودم

پشت پازده به گذشته به سوی آينده ای نامعلوم

يعنی نمی توانی شکستنم رادر فراقت احساس کنی

تو را به عاشقانه هایمان قسم زود برگرد"

چشمانم خشکيده بس که به راه مانده

شايد فردا که بيايی دير باشد

باجه نفرین....

اگر زمانی

 روزگاری

 روزی

 به هر دليلی

 جدايی رخ دهد

 من نه از دست موشها و ميدان شكايت می كنم

 نه از دست فيلهای روحانی

 با كيلوهای چرب شكمی و رانی

 نه از دست ايران و ايرانی

 من از دست خودم شاكی ام

 كه نمی دانم با چه جراتی

 بدون خدا به دنيا آمده ام

 پر روتر از اين جانداران نديده ام در جهان

 كه پروارترينشان

 پس افتادن های مفرط من است

 يك بار هم كه شده

 يك نفر جدی به من گوش كند

 پاچه های فضايی

 با ران كوتوله نمی خوابند

 آدم ها بلند شويد

 روی دست هم سوار!

 يك عده دارند به ما می خندند

 به قبيله ام بد جوری بر خورده است

روایت عشقت

حدیث عشق تو را در ازل سروده خدا

                              به نام حضرت چشمت غزل سروده خدا

به راویان تو در هر کرانه عیدی داد

                                        برای گفتن تو در ترانه بیتی داد

و بیت بیت تورا دسته کرد با مویت

                                           تمام شعر تبرک شد از بویت

بچرخ ،رقص قلم در میان دست تو است

                        تمام صفحه ی امشب خراب و مست تو است

ورق زدی به قناری شبی که جاری بود

                                       نوید هر قدمت رستن بهاری بود

سرود و نغمه ی تو قطعه قطعه شد آواز

                                       شبیه قصه ی آوازی الهه ی ناز

خدا سرود تورا راوی تو من بودم

                                     برای خواندن این شعر از تو ممنونم

hi... hitler

پیام مچاله ی آزادی

                           در دست راست نازیسم...

درفش قلم را

           در قلمرو فاحشگی بسوزان،

                                       کوره نمیخواهد کاغذی که باطله است. 

تعریق و مچالگی

                  پیامدش آمیزش با جوهر است...

                                                   حرامزادگی یا حرم آزادگی؟؟؟

hi... hitler

عقب ... گرد...!!!

                    برای فتح دهکده ی جهانی

                                                  به سمت جلو...

                                                                        پیش...!!!

کاري به کار عشق ندارم

نه!
کاري به کار عشق ندارم
من هيچ چيز و هيچ کسي را
ديگر
در اين زمانه دوست ندارم
انگار
اين روزگار چشم ندارد من و تو را
يک روز
خوشحال و بي‌ملال ببيند
زيرا
هر چيز و هر کسي را
که دوست‌تر بداري
حتي اگر که يک نخ سيگار
يا زهرمار باشد
از تو دريغ مي‌کند…
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مُردن
تا روزگار، ديگر
کاري به من نداشته باشد
اين شعر تازه را هم
ناگفته مي‌گذارم…
تا روزگار بو نَبَرد…
گفتم که
کاري به کار عشق ندارم!

غمی غمناک..............

شب سردی است و من افسرده.

راه دوری است،و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.


می کنم تنها از جاده عبور:            

دور ماندند ز من ادم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.


فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر امد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر،سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ بر آرم از دل:

وای ،این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که به دریا ریزم؟


مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من،  لیک، غمی غمناک است.

دود می خیزد...............

دود می خیزد ز خلوتگاه من.

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

با درونِِِ سوخته دارم سخن .

کی به پایان میرسد افسانه ام؟


دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب ،

لیک از ژرفای دریا بی خبر


بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم میدوزد خیال روز وشب

از درون دل به تصویر امید.


تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام

گرچه میسوزم از این اتش به جان

لیک بر این سوخن دل بسته ام.


تیرگی پا میکشد از بام ها :

صبح میخندد به راه شهر من.

دود میخیزد هنوز از خلوتم

با درون سوخته دارم سخن

سرگذشت...........

یه عمر همه دنیا رو گشتم

به دنبال یه عشق صادقونه

یه عشقی که بسازه دل رو از ما

بشه تنها چراغ توی خونه

یه عمر پی عشق بی حوس دویدم

بدنبال یه عشق بی بهونه 

 یه عشقی که بشه مرهم زخمام 

 نشه بد تر نمک رو زخم کهنه

تو شبهایی که جای دست پر مهر

چیزی به جز یه دنیا اشک ندیدم

یکی اومد که دوست داشتن می فهمید

منو از اون من خسته جدا کرد

یکی اومد که با احساس پاکش

تموم زخمامو یهو دوا کرد

تو وقتی که همه تنهام گذاشتن

با لبخندش منو از من جدا کرد

برای عاشقی عشقمو دادم

 خیال کردم فقط عشقه  می مونه

ولی جای تموم اون همه عشق

واسم موندش فقط . بغض شبونه

 برای عاشقی . ما کم نذاشتیم 

اینو خودش هم خوب میدونه

با اینکه دلم رو همه شکستن

میخونم باز هنوزم عاشقونه

 میخونم با خودم دیگه بریدم 

 دیگه به آخر جاده رسیدم

از بس که درد مي کشي و دم نمي زني 
حتي خدا به صبر تو تبريک گفته است 
خورشيد اگر هنوز درخشنده مانده نيز 
نام تو را درين شب تاريک گفته است 
 
 
نام تورا تمامي گلها به احترام 
در ابتداي فصل بهاران سروده اند 
در گوش ماه از خبر آن ظهور سبز 
لبخند يک ستاره نزديک گفته است 
 
 
آيينه را مقابل چشمت نگاه دار 
اين بي غبار درد تو را درک مي کند 
انگار با دهان نگاه و زبان اشک 
با تو هزار نکته باريک گفته است 
 
 
از آنچه رفته است به آيينه دارها 
از آنچه مي رود به دل بي غبارها 
از آرزوي کهنه چشم انتظارها 
از هر چه بود و رفت به تفکيک گفته است 
 
 
هرکس به ياد توست تو ميبينيش به لطف 
کو عاشقي که يار به حالش نظر نکرد؟ 
"اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست!" 
حافظ چه قدر درد تو را نيک گفته است! 
 
 
فصل بهار مي رسد و بغض کهنه ام 
در بارش دعاي فرج تازه مي شود 
گويا خدا رسيدن سال جديد را 
پيش از زمينيان به تو تبريک گفته است!

تورامیخواهم...

می خواهم امشب از ماه قول بگیرم که هر وقت دلم برایت تنگ شد

 در دایره حضورش تو را به من نشان دهد

 می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم

 هر وقت دلم هوای تو را کرد

 عطر حضور مهربان تو را با من هم قسمت کنند

 می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم

که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند قایق احساس مرا بشکنند

 دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد

 می خواهم امشب با تمام قلب هایی که احساس مرا می فهمند و می شنوند

 پیمان ببندم که هر وقت صدای قلب بی قرار م را هم شنیدند

 عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند....

حدیث پریشانی من

این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام

بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست

فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند

این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد میکشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند

منصور را هر آئینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود

حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است

ما می رویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما میرویم مقصدمان نامشخص است

هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم و قافله پیران قافله

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم

ما هم بدون بال به معراج می رویم

در گلو شكست............

آواز عاشقانه‌ي ما در گلو شكست                          

ديگر دلم هواي سرودن نمي‌كند
 
                              تنها بهانه‌ي دل ما در گلو شكست 
 

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
 
                        آن گريه‌هاي عقده‌گشا در گلو شكست 

اي داد، كس به داغ دل باغ، دل نداد
 
                        اي واي، هاي‌هاي عزا در گلو شكست 

آن روزهاي خوب كه ديديم، خواب بود
 
                      خوابم پريد و خاطره‌ها در گلو شكست 
 

"بادا" مباد گشت و "مبادا" ‌به باد رفت
 
                 "آيا" ز ياد رفت و "چرا" در گلو شكست 

 فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
 
                        نفرين و آفرين و دعا در گلو شكست 

 تا آمدم كه با تو خداحافظي كنم 

                        بغضم امان نداد و خدا..... در گلو شكست

می گوید..............

می گوید دیر آمده ام...

 

مرا محکوم کرد که پشت در بمانم...!

 

اما نمی دانست این دل شکسته ام

 

دیگر از این بیشتر نمیشکند....

 

نمی دانست که تا بی نهایت دلم

 

سیاه است.....

 

نمی دانست که با این زمزمه های

 

تلخ دوست داشتنم کم نمیشود

 

هنوز به اینگونه منتظر ماندن عادت

 

نکرده ام.......

 

هنوز به سرمای حوالی قلبش عادت

 

نکرده ام......

 

اما خیالی نیست...

 

من اینجا از تنهایی یخ میزنم

 

و با تمام دل شکسته ام قلبش را

 

به آغوش میکشم....