..........
گردش زمانه انتقامش را می گیرد
همانند موجی که به سوی ساحل ریگ پوش میشتابد ، دقایق زندگی ما نیز به پایان می رسد
هیچ چیز را یارای مقاومت در برابر داس زمان نیست
مي بخشمت بخاطر ترانه هاي صادقم
بخاطر سخاوت قلب هميشه عاشقم
مي بخشمت بخاطرتويي که خيلي بدشدي
پيش توگريه کردمُ رفتي نموندي کم شدي
مي بخشمت اگه نشد يه روزي مال من باشي
ولي بازم ازت ميخوا م گاهي بياد من باشي
مي بخشمت اگه که من خوب ميدونم دلت ميخواست
چشماي تو رازي بودن ولي غرور تو نخواست
مي بخشمت بخاطر چشمايي که منتظرن
خاطره هايي که نشد ازتوخيال من برن
مي بخشمت بخاطر فاصله هاي دم به دم
بيادشعري که نشد يه خطِ شم برات بگم
رفتيُ کاري ازدل خسته ي من برنمي ياد
بايدباهاش کنار بيام خدا برام بد نمي خواد
بااين که با نبودنت غصه گذاشتي رو دلم
امابدون هرجا باشي دوست دارم خيلي زياد
بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من
بیا با من به شهر عشق رو کن خانه اش با من
نگو دیوانه کو زنجیر گیسو را زهم وا کن
دل دیوانه ی دیوانه ی دیوانه اش با من
بیا تا سر به روی شانه ی هم راز دل گوییم
اگر مویت به رویت شد پریشان شانه اش با من
نگو دیگر به من اندر دل اتش نمی سوزد
تو گرمم کن به افسونت گرمی افسانه اش با من
چه بشکن بشکنی دارد فلک بر حال سرمستان
چو پیمان بشکنی بشکستن پیمانه اش با من
در این دنیای وا نفسای بی فردا
خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من
قلم نیز دلتنگی هایم را نمی نویسد
تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد
من هم ادامه خواهم داد!
تو را فراموش نخواهم کرد
تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده
کاش می دانستی در دل شیشه ای من چه می گذرد
کاش می دانستی غروب های زندگیم
دیگر طلوعی ندارد
کاش نسیم غروب
درد دل مرابه تو گوید...
قلم در دستانم به سختی می نویسد
.
.
.
.
دیگر نمی نویسد
او هم نمی تواند دوری را تحمل کند...
انتظار ....
تا کجای این داستان ادامه خواهی داد؟؟؟
صبر....!!!
ایوب را پشت سر گذاشته ای!!!!
دیگر برای چه؟؟؟؟
حداقل تکلیف مرا هم روشن کن...
تو که میدانی زندگی ام بسته ام به وجودت....چرا مرا با خود میکشانی....؟
رهایم کن....بگذار تو نیز رها شوی....
تو اگر خسته نیستی من خسته ام....!!!
می خواهی التماست کنم؟؟؟
التماست میکنم...من که چیزی برای از دست دادن ندارم...
التماست می کنم....کافی است لحظه ای از تپش بایستی....فقط لحظه ای....
مرا رها کن و برو....
مرا همین بس که شاید از سر رحم گذارش بر آرامگاهم افتد...
باور کن مرا همین بس است....
تو را نمیدانم؟!؟!
چه شرافت ارزان! تن عریان ارزان! و دروغ از همه چیز ارزانتر! آبرو قیمت یک تکه ی نان !
و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان...
برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.
برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی.
برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی.
برای همه وقت هایی که مرا در آغوش گرفتی.
برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.
برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.
برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.
برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.
برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من بودی.
برای همه وقت هایی که گفتی “دوستت دارم”
برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.
برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.
برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.
برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.
برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.
برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم را شنیدی.
به خاطر همه ی این ها هیچ وقت فراموش نکن که :
لبخند من به تو یعنی ” عاشقانه دوستت می دارم ”
آغوش من همیشه برای تو باز است.
همیشه برای گوش دادن به حرفهایت آمادگی دارم.
همیشه پشتیبانت هستم.
من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود.
فقط کافی است چیزی از من بخواهی ,
بلافاصله از آن تو خواهد شد.
می خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم.
در دنیا تو از هرکسی برایم مهم تر هستی.
همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم.
تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب داری.
من همیشه برای تو اینجا هستم و دلم برای تو تنگ است.
هر وقت که احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب کن.
من هنوز در چشمانت گم شده هستم.
تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری.
تا من بر سکوت نگاه تو رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم.......
ای کاش میدانستی............. سهیلا.
برای لحظاتی با دقت به نقطه سیاه وسط این عکس نگاه کنید (یعنی کاملا زل بزنید!) پس از مدتی خواهید دید که منطقه خاکستری دور آن نقطه، حذف میشود. جالب بود نه!؟

تقدیم به سهیلای عزیزم
انقدر دوستت دارم
که هر چه بخواهي همان را بخواهم
اگر بروي شادم اگر بماني شادتر
تو را شادتر مي خواهم با من يا بي من
بي من اگر شادتر باشي....کمي...فقط کمي...ناشادم
و اين همان عشق است
عشق همين تفاوت است
همين تفاوت که به مويي بسته است
و چه بهتر که به موي تو بسته باشد
کاش اين روزها کنارم بودي
دلتنگتم لالایی قصه هاي شبانه ام
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمهي شراب
بيمار خندههاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرمتر بتاب
زن را به وفايش نه به جمالش
مرد را به عقلش نه به ثروتش
دوست را به محبتش نه به کلامش عاشق را به صبرش نه به ادعايش مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش
غذا را به کيفيتش نه به کميتش
درس را به استادش نه به سختیش دانشمند را به علمش نه به مدرکش مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش
شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود
وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من
وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من
وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من
وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من
وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من
وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر من
می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم .
دكتر علي شريعتي
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود ایست!
باد را فرمود باید ایستاد؟
آن که دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم* بهت نمی گم
هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم،* چون توخوش
ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت
قول نمی دم که ساکتت کنم*، اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می
گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم* اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی
، صِدام کن چون قلبم تنهاست * اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات
میدوم * اگه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو
میمیرم
مرا ميراني و غرق تمنا مي شوي گاهي
پريشان مي شوم حوري فريبا مي شوي گاهي
تمام خاطراتم رد پاي خيالت پيدا
دلم گم مي شود پنهان و پيدا ميشوي گاهي
غزلهاي مرا بي واهمه پر ميكني از غم
غزل مي بافي و استاد دلها مي شوي گاهي
شبي مي آيي و خواب مرا بي پرده مي پويي
به رسم عاشقي شبگرد تنها مي شوي گاهي
هواخواهي پريشان خاطر و بي كينه مي شوي گاهي
به آب و آينه راه دلت را نيك مي بندم
اسير انعكاس نور و دريا ميشوي گاهي
در آشوب حقايق مي تراود نور چشمانت
طلوع آخرين سر فصل دنيا مي شوي گاهي
دلم ازهرچه درین دشت و بهار است گرفت.
دلم از هر نفسی کز پی ما رفت گرفت.
دلم از این همه دیوار بلند، دلم از اینهمه زندان و حصار، دلم از اینهمه
رنگ اینهمه تصویر قشنگ بیزار شد.
دل من میخواهد فریاد بلندی بکشد. که صدایش
به ته دشت وسیع به بلندای همان دیوارها ، به پس زندان ها ، به شماها برسد.
چه کسی هست که ما را بیند، چه کسی هست بداند به کجا باید رفت؟
چه کسی میداند وینهمه درد کدام راه رهایی ساز است؟
در سکوت شهر آدم ها، هیچ کس نیست که ما را بیند!
دل من هم ساکت، غرق در پرسش محض. با دلی خونین و
چشمی خیره مانده بر شب، رفت و از هرچه دروغ است گریخت.
و در این جنگ بزرگ من و من مانده در میدانیم!