مستی............

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ !
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ
ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪﺩﺭ
ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ......... .
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ
ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ،
ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !!!؟
ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، ﺑﯿﭙﻨﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ .
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑﺲ ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭ
ﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ !
ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ :
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ،
ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،
ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ...


خاطرات گمشده من...............

چقدر دلم می خواست حالا اینجا بودی

توی دستهای مردانه ی من

توی دستهای من پنهان می شدی و مثل یک دانه سبز بزرگ می شدی و بزرگتر!

عزیزدلم پای این دیوار شیشه ای من سیل راه افتاده

تو با خودت چه کرده ای ؟

و با این دل بی صاحاب شده من؟

برای من چیز غریبی نیست چرا که بسیار از دست داده ام قشنگترینهایم را

و روزها و روزها نشسته ام

و با حوصله تکه هایشان را از این گوشه و آن گوشه جمع کرده ام

و آن طرحهایی که تا صبح برای تمام کردنشان خواب از چشمم پرید

و آن پرده حصیر روی دیوار که مونس شبهای من بود

و هر شب توی سکوت محض تکه اش را رنگ می کردم !

که تکه تکه شد و کف اتاق ریخت

و من ماندم و اتاقی پر از خرده های کاغذ های کوچک و بزرگ

و تکه های براق و تیز شیشه و دستهایم که عجیب می لرزید

و چشمهایم که عجیب تب داشت!

ساعتها توی اتاق آشفته نشستم روی زمین

نمی دانم چند ساعت

حس می کردم که آنجا آخر دنیاست

و یکهو حس کردم که مردن بهترین راه است برای فراموشی!

ساعتها کف اتاق نشسته بودم

و دانه های ریز و سفید و تلخ را شمرده شمرده و آرام توی دهانم می گذاشتم

و حس خوب بالا رفتن و به سقف رسیدن و رفتن و فقط رفتن را تجربه می کردم!

و بعد صداهایی نا مفهوم که بالا بیار بالا بیار

و بعد آدمهایی که بالا می آوردند یا آدمهایی که سعی می کردند بالا بیاورند

و دیوارهایی که تا سقف کاشی سفید بود

و آدمهایی که از وحشت مرگ کس و کارشان

سفیدی و سیاهی چشمهایشان یکی شده بود

و صدای بالا آوردن و با درد بالا آوردن

و بعد دنیا با یک لیوان پر از یک محلول سیاه بالای سرت می آید و می ایستد

که تا قطره آخرش را بنوشی

و بعد خواب و خواب و خواب و تا صبح صورتت را توی بالش فرو می کنی

که هیچ حسی به سراغت نیاید!

و دوباره زندگی و باز زندگی و کاغذ هایی که از دور تا دورت جمع می شوند

و دیوارهایی که همگی رنگ می شوند و من که بزرگ می شوم

ولی جایی توی ذهنم هنوز یک جعبه تیله رنگی ست که در خاطرم می ماند!

و بغضی که چرا سقف اتاقم انقدر کوتاه بود و .................!

و بعد از آن روز بود که من چقدر تنها توی باران راه رفتم

و های های گریه کردم

و تو هیچ وقت نبودی

و تو هیچوقت توی دستهای من بزرگ نشدی............

و لعنت به این زندگی


قهوه تلخ...........،،

 

تو که دیگر باید خوب یادت باشد

دلم هوای بی وقتی هایم را کرده

همان وقتهایی که تا اراده می کردم کلمه ها می آمدند و صف می کشیدند کنار هم

توی حاشیه روزنامه ها

کنار جزوه درس آقای نقد فیلم

توی کاغذ قوطی سیگار

این را دیگر از خودم در نیاورده بودم

مثل خیلی چیزهای دیگر از توی کتاب یاد گرفته بودم

یا محض خنده و یادگاری روی شلوار جین تو نوشتن

که هنوز توی چمدانت هست

دلم هوای بی وقتی هایم را کرده

هوای نقاشی کردن نصفه شبها

نقاشی دیواری توی اتاقم

همان کلاغها که هیچ وقت تمام نشد

 یا هی کتاب بخوان و کتاب بخوان و از رو نرو

یا نصفه شب با لباس خواب زیر دوش آب سرد رفتن

و فحش مادرم که الهی.............!

که نمی دانم که الهی چی!؟

خوب گرمم می شد!

یا حرفهای مگویی که نصفه شبها فقط می شد با آقا کٌپل زد!

لاکپشتم را می گویم !

همان که به بهانه هوا خوری از لب پنجره اتاق من خودش را هفت طبقه انداخت پایین

و خود کشی کرد!!!!!!

لابد دیگر تحمل غصه های مرا نداشت مادر مرده!

توی وان می ایستم خیره می شوم به سوراخ وان

سرم زیر آب ولرم کیفی می کند

و من حس می کنم لغتها و 

شسته می شود و می رود پایین

پایم را با این ناخن پهن به عمد می گذارم روی سوراخ 

 به غیر از آب و کف هیچ چیزی نیست!

اصلا بیا برویم نوار باخ و مولانا گوش کنیم

و نسکافه سرد بخوریم

و سینه پهلو کنیم

و شاید یک هفته ای سگ لرز بزنیم

تازه ساعت ۲۰/۸ صبح است

هنوز تا غروب خورشید خیلی راه است!

راستی سیگار یادت نرود !


مرگ من...............

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

طرز نگاه.............


من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم، 

نگاهت را مگیر از من که با آن عالمی دارم...! 

نگاهت رانگیر از من که من سیرت نخواهم شد

ز اوج عشق چشمانت٬ سرازیرنخواهم شد

مرا در جنت قلبت بده باغی که مدهوشم

اگررستم زندتیرم٬ زمین گیرت نخواهم شد

اگر ازعشق تو بگریزم ببرحکم ابد بر من

تمام عمر روحم را ز زنجیرت نخواهم شد

من ازحالم چه میدانم که فردا هم نفس دارم

که از جان بگذرم امازتصویرت نخواهم شد

همه عمرم همان دانم که من چیزی نمیدانم

ولی دل خوب میدانداسیر زخم شمشیرت نخواهم شد

شبانگاهان که میخوابم به خوابم نیز میبینم

فدای چهره ماهت٬بدان پیرت نخواهم شد

قلم برخیز ازشوقت٬که اکنون روزموعد شد

تبرهم بردلم زن باز٬درگیرت نخواهم شد

جهنم تو همین دنیاس.........

تقاص چی رو میگیری که تا اینجا کشوندیمون
کجای راهو کج رفتیم که تا اینجا رسوندیمون

اگه من جای تو بودم میون این همه دردم
یه روز از چشم این مردم تو رو پنهون نمیکردم

تو رفتی بعد تو حالم یه حالی مثل مردن بود
تو هم تنها شدی اما کجا حالت مث من بود ؟



اگه دلگیری از دنیا منم مثل تو آشفتم
ولی من جای تو بودم به مردم راست میگفتم
یه دردی سوخت تو سینم که تو از خاطرم بردی
من اون زخمی رو خوردم که تو از حس کردنش مردی

تقاص دلکشی های یه آدم تو همین دنیاس
بذار ما رو بسوزونن جهنم تو همین دنیاس
جهنم تو همین دنیاس


کوبای تنت.........

موهاتو روشن کردی و شب از تو نورانی شده
برهنگی تن کردی و ثانیه طولانی شده

مثل یه کشتی تو خزر، من غرق می‌شم تو تنت
تسلیم می‌شم عطرتو، سر می‌رم از پیراهنت

شیطانِ دوباره پاشو از تو زندگیم پس می‌کشه،
وقتی خدای بوسه‌هات مشغول آفرینشه

حرفاتو با من می‌زنی، بی‌که بهم چیزی بگی
بیدار می‌شم از خودم، تو هُرمِ این همخوابگی

کوبای بکرِ تنتو، می‌خوام پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
می‌خوام سفر کنم باهات جاده‌های نرفته رُ

دنیا یه جایی پشتِ مِه سرگرمِ خودویرونیه
آزاد می‌شه اون منی که توی من زندونیه

آغوش تو این برکه رُ می‌بره تا دریا شدن
تو ماه‌تر می‌شی و هی تکرار می‌شه مَدِ من

ابعادِ این بستر درست مثِ یه سایه‌ کِش میاد
از پشتِ دیوارا فقط صدای آرامش میاد

از هوش می‌ره ساعت و بی‌خود شدن‌ سر می‌رسه
من هفت ساله می‌شم و قصه به آخر می‌رسه

می‌خوام تو کوبای تنت، بازم پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
می‌خوام سفر کنم باهات جاده‌های نرفته رُ...

جدایی...........

در پس یک سکوت تکراری              خنده های همیشه اجباری

میتراود به گونه ام اشکی              قطره هایی ز جنس تنهایی

جمله ها هم زمانشان گم شد        فعل های همیشه اخباری

میروم،می نشینم،می گریم            گریه های همیشه پنهانی

حالم امروز مثل دریاییست              تشنه ی موج های طوفانی

در وجودم تلاطم دریا                     در نگاهم کویر بارانی

رفتی و نور آسمان کم شد             گشت تاریک قرص نورانی

یک دمم اشک و یک دمم آه است     آه از این زندگی الزامی

درک این روز ها چه دشوار است       درک این لحظه های توخالی

مــیــروی در مسـیر و میـدانم           نیست در قلب تو پشیمانی

خانه ی خاطرات کـمرنگم               میرود زود رو به ویرانی

من فـرامـوش میـشوم کم کم          همچو یک آه سرد طولانی

لیک در قلب من تو جاویدی              گر چه میدانم و نمیدانی

قحطی آدم.........

چه فــرقی دارد این بــودن میــان پــوچی مبــهــم؟

چه فرقی دارد حتی عشق درون کوچه های غم؟

                                   چه فرقی دارد از حسرت بگویی:"دوستت دارم"

                                   جوابــت بــود:"نــه رفــتم"مثــال سیلی محــکـم

من از خوش باوری گفتم که میدانم تو می مانی

ولــی رفتی و تنــها شــد دلــم با خــوابــها از دم

                                   منــم چــون گوســفندانی که کــردم بــاورت امــا

                                   دروغی چون شبان گفتی که می مانیم ما با هم

منم با قرص ها همدم،تویی بی غصه ای و غم

و فهمیدم که مُسـری نیست این بیـماری مُبرم

                                   تمام زنــدگی ایــن بــود:با تــو...در کنــار تــو

                                   تمام زندگی این است:نفرت...نفرتی همدم

و بغــضی در گــلو مـانــده که می بندد نفــس ها را

و خطی شعر در دفتر که این است از جهان سهمم

                                   تو بودی قبلـه گاه من در آن محــراب پر تــردید

                                   خدا داند که با،ایمان شدم من پیش پایت خم

زیادی بودم از اول،زیادی خواه و بس طماع

زیادی خواستم او را،زیادی خواستم از کــم

                                   فــریبــت داده ام آری،مــنــم حــوای شیــطــانـی

                                   دوباره سیب می چینم که گشتم،نیست یک آدم

بازی زندگی..............


تاس بازی را میان دایره انداختم

                                 صفر آمد باز هم این بار من می باختم


صفحه شطرنج را طی کرد سرباز غمت

                                 مات شد قلبم،بهای عشق را پرداختم


تیر بودم منفعل من در کمان عزم تو

                                 چون خودم را هم فدای یک هدف می ساختم


سرکش است اسب دلم افسار را پس می زند

                                  از چنین بی ترس سوی مانعت می تاختم


اشتباهی گل زدی بر چارچوب آشنا

                                  من تو را با این خطاها خوب تر بشناختم


داوری کردی تمام لحظه ها در زندگی

                                  سوت پایان را ولی این بار من بنواختم


هیچ زنی ............

بی عشق هیچ فلسفه ای در جهــــــان نبود

احســــاس در " الهــــه ی نازِ بنــــــان " نبود



بی شک اگرکه خلق نمی شد "گناهِ عشق"

دیگر خـــــدا به فکـــرِ "شـبِ امتحـــان" نبود



بنشین رفیــــق! تــــا که کمی درد دل کنیم

انـــــدازه ی تو هیـــــــچ کسی مهربان نبود



اینجـــــــــــا تمامِ حنجـــره ها لاف می زنند

هرگز کسی هـر آنچه که می گفت،آن نبود!



لیــــــلا فقــــط به خاطـرِ مجنـون ستاره شد

زیــــــرا شنیــده ایــم چنیــن و چنــــان نبود



حتـی پرنــــــــــده از بغـــلِ ما نمی گذشت

اغــــــــراقِ شاعرانــــــــــه اگر بارِمان نبود


گشتم...نبود...نیست... تـو هم بیشتر نگرد!

غیر از خـــــودت که با غزلم همــــزبان نبود



دیشب دوباره -از تو چـه پنهـان- دلم گرفت

با اینـــکه پای هیـــــــچ زنــی در میان نبود!

کنار تو

با پـــــــــای دل قدم زدن آن هم كنار تو

باشد كه خستـــگی بشود شرمسار تو


در دفتر همیشـــــهء من ثبت می شود

این لحظـــــــــــه ها عزیزترین یادگار تو


تا دست هیــــچ كس نرسد تا ابد به من

می خواستم كه گم بشوم در حصار تو


احساس می كنم كه جـــدایم نموده اند

همچــون شهاب سوختــه ای از مدار تو


آن كوپهء تهــــی منم آری كه مانده ام

خــــالــــی تر از همیشه و در انتظار تو


این سوت آخر است و غریبانه می رود

تنهــــــاترین مسافــــــــــر تو از دیار تو


هر چند مثل آینه هر لحظــــــه فاش تو

هشدار می دهد به خــــــــزانم بهار تو


اما در ایـــــــن زمانه عسرت مس مرا

ترسم كه اشتبـــــــــاه بسنجد عیار تو

رویا.......

لعنت به خـوابـی که تو در قـــابش نباشی


یا بر شبی که حضـــرت ماهـــش نبـاشی


خواب تو یعنـــی انتهـــــــای خـــوب بودن


لعنـــت به دل وقتــی تو رؤیـایـش نباشـی


ماننـد اقیــــانــوس طــوفانیست حـــالـش


قلبــم اگر یک لحــــظه آرام­اش نبـــاشـی


قحـــطیِ زیبـاییست در شهـــری که آنجـا


تـــو بهترین شایســـتهء سالـــش نباشـی


یک خیسی بی حـس و روحــی سرد دارد


روزی که تــو مفهـــــوم بارانـش نبــاشـی


من سخت دوری می کنـم از مذهبــی که


در خلــــوت زیبـــای محـــرابـش نبــاشـی


نــور از جهـــــانم مـی رود حتـماً اگـــر تـو


خورشیـد بی همتــــای کیهـانـش نباشـی


در شعرهای من غـــزل می میــــرد، آری


روزی اگـــــر مجنون احســــاسش نباشی

من باشم و تو باشی...........

من  باشم وتوباشی وباران چه دیدنی است


 بی چتر، حسّ پـــرســه زدن ها نگفتنـی آست


 پاییز، با تــو فصـل دل انگیـــز بوسه هاست


 با تـــو، صدای بارش باران شنیدنی است


 ابری و چکّه می کنی و مست می شـــوم


طعــم لبان خیس تو حــالا چشیدنی است


 خیســم، شبـیه قطـره ی باران، شبیه تو


 تصویر خیس قطره ی باران کشیدنی است


 این جــاده با تو تا همه جا مزّه می دهد


 این راه ناکجــای من و تو ، رسیدنی است؟


 باران ببار ! بهتــر از این کــه نمــی شود


  من باشم وتوباشی وباران چه دیدنی است

...........


نه ارزوي كسي هستم

 

نه در روياي كسي

 

هيچكس در ذهنش با همچون مني به اغوش فكر نكرد

 

قهرمان هيچ داستاني نيستم و مخاطب هيچ شعري

 

بودنم دلي را نلرزاند

 

و رفتنم خاطري را مكدر نكرد

 

نه كسي منتظرم ماند

 

نه كسي كه منتظرش بودم امد

 

فراموش كردن من اسان بود

 

چنان كه پاييز روزي فراموش خواهد شد

 

ادمي كه فراموش شده را به فراموشي نترسانيد

 

كه او در اتاقش به ديواري خيره شده

 

كه روزي به ان تكيه داده بود و كسي خيره اش بود...

شور دیدار.............


شور دیدارت اگر شعله به دل ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب اما نه!

شب که این قدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم

هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است

باش تا کار من و عقل به فردا بکشد

زخمی کینه من! این تو این سینه من

من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد

حال با پای خودت سر به بیابان بگذار

پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد

خون ............

با هرکس نشستم دل از او نشکستم

 

برسرجام ومی مردانه نشستم

 

هرجنداین جام پرازجور وجفا بود

 

خوردیم ولی حرمت ساقی نشکستیم

 

میروم میخانه مست کنم

 

چراغ بالا زنم آنچه نباید کنم

 

آنقدر مست کنم که اندوه جهانم برود

 

استکان برلبم باشدوجانم برود

 

برود هرکس دلش خواست شکایت کند

 

این شهرباید الکی به من عادت کند

 

گرروزی حاکم این شهر شوم

 

خون صدتا به یک مست فدا خواهم کرد

 

ترک تسبیح ودعا خواهم کرد

 

وسط ....دومیخانه بنا خواهم کرد

 

تاکه نگویندمستان زخدا بی خبرند

امشب .............


بزن مطرب که دلبرم امشب مستانه میرقصد 
 

بت افسون گرم لب به لب پیمانه میرقصد 

 

بده ساقی شراب آتشین مست خرابم کن

 

که امشب دلبرم درمجلس بیگانه میرقصد

 

که امشب نگاه نامردان به دنبال دلبرم هست

 

که امشب من دیوانه شدم از داغ دلبرم 

 

که امشب من بیچاره ترم از همه عالم

 

که امشب تاج سلیمانی خود زدست دادم

 

که امشب خووووون گریه می کنم

او................

اورفتوماندم درقفس یارب به فریادم برس

 

شدسرنوشتم عاقبت بازیچیه دست هوس

 

امشب که مست مستم نهادم داغی برپشت دستم

 

تانقش نابودی کشم برآنچه بودوآنچه هست

 

صحرابه صحراوکوه به کوه گذرکردی

 

بگوپایان عشق بیگانه کیست عاشق شدن کیست

 

من باکسی تفاهم ندارم اعتماد به مردم ندارم

 

 ای که می خواهی اف ببینی تک بمان

 

درزمستان خزان باش گوشه گیر نه درامان باش

 

درجستجوی عدالت باش وبشخنده باش

 

نه درمقابل بی عدالتی خاموش باشی

.............

می گویند رسم زندگی چنین است

می آیند....

می مانند.....

عادت می دهند.....

و می روند....

و تو خود می مانی ....

و تنهاییت .....

رسم ما نیز چنین شد ...

آمدیم...

ماندیم ....

عادت کردیم

و حال که وقت رفتن است.....

می فهمیم که چه تنهاییم....

و رفتنی شدیم...

برگشته ایم تا چند سطر ترانه ی دلتنگی سر دهیم...


دیگه بسه.....


مهم نیست از بیرون چه طور به نظر میام !
کسایی که درونمو می بینن واسم کافین !
واسه اونایی که از رو ظاهرم قضاوت می کنن حرفی ندارم !
همون بیرون بمونن واسشون بسه !
.
.
.
عزیزم وقتی گند زدی به زندگیِ طرف ،
موقع رفتن دیگه دهنتو ببند لطفا ؛ نگو قسمت نشد !
.
.
.
اینی که می کشم ، درد نبودنت تو این روزا نیست ؛
تاوان بودنت تو اون روزاست !
.
.
.
دلم برا تو که نه ، ولی برا کسی که فکر می کردم تو بودی تنگ شده !
.
.
.
این روزها تو را فقط به اندازه ی یک اشتباه می شناسم !
.
.
.
سکوت و صبوریم را به حساب ضعف و بی کسی ام نگذار !
دلم به چیز هایی پایبند است که تو یادت نمی آید !
.
.
.
شماره بعضیارو باید تو گوشیت نگه داری ،
نه واسه اینکه بهشون زنگ بزنی ،
واسه اینکه اگه اونا زنگ زدن جواب ندی …
.
.
.
بعضـی هـا دستشـان « رو » میشـود؛
اما
رویشـان کم نمیشــود…!
.
.
.
گاهی احساس میکنی که اگه وقت بذاری و به یه سیب زمینی پخته عشق بورزی،
بیشتر جواب میده تا به بعضی آدما …
.
.
.
کاش همه می فهمیدند که دل بستن به کلاغی که دل دارد،
بهتر از دل باختن به طاووسی است که فقط ظاهر زیبا دارد …
.
.
.
اسمت چی بود؟
می خواهم بن بست های زندگی ام را به نامت کنم…
.
.
.
زندگی ِ سگی را بهتر میفهمم،
از وقتی که آمــــدی . . .
.
.
.
اونقدر که مار تو آستینمون پرورش دادیم،
قارچ پرورش داده بودیم الان یکی از کارآفرینای نمونه ی کشور بودیم !
.
.
.
قشنگیه لیــاقــــت اینه که , همه نمیتونن داشته باشن
حتـــی شما دوست ناعزیـــز
.
.
.
به تو رسیدن در یک شعاع با پرگار عشق محال است
نوک پرگارمان را هوس شکستــــه
.
.
.
هــــــــی تــــــــــــو !
از اینکه امروز مورد توجه هستی خوشحال نباش
تیتر اول روزنامه امروز
کاغذ باطله فرداست…
.
.
.
لاشه ی عاشقی ام
سگ خورِ نامردیِ تو
این قدر خون به دلم هــــست
که هارت کند . . .
.
.
.
حالت تهوع دارم !!!
این حالت تهوع لعنتی با هوای آزاد و قرص درست نمیشود
علاجش ….
فقط بالا آوردن فحش هایی است که به دیگران بدهکارم . . .
.
.
.
حسرت
چیزی نیست که من بخورم
حسرت
اون چیزیه که به دلت میذارم …
.
.
.
افسانه ها را رهــــــــا کن
دوری و دوستی کدام است؟؟
فاصله هایند که دوستی را میبلعند !!!
تـــــــــــو اگر نباشی
دیگری جایت را پر میکند…
به همین ســــــــــــادگی...

 ..اولا به نظر می رسید که زندگی بی تو یعنی هیچ …
حالا که رفتی فهمیدم که فقط به نظر می رسید …
.
.
.
یه بیماریه مادرزادیه لاعلاج داریم :
“هرکی رو میبینیم فکر میکنیم آدمه”
.
.
.
یه سری آدما رو نباید بالا برد
باید بالا آورد . . .
.
.
.
در کودکی در کدام بازی ، راهت ندادند ،
که امروز ، اینقدر دیوانه وار ،
تشنه ی “بازی کردن” با آدم هایی؟!
.
.
.
گاهی چه اشتباه از کــاه ، کـــوه میسازیم
بایـــد به چــارپـایـان میـــدادیم بخـــورنشان
.
.
.
گاهی هرگز نرسیدن بهتر است
مثلا” هرگز نرسیدن تو بـــه من

برای تو............

می نویسم از تو ، برای تو و دور از تو ....
بدون هراس از خوانده شدن...
بگذار همه بدانند...

می نویسم برای تو...
برای تویی که بودنت را...
نه چشمانم میبیند...
و نه گوش هایم می شنود...

و نه دستانم لمس می کند...

سهم من از دنیا نداشتن 

تنها قدم زدن در پیاده رو ها...

و فکر کردن به کسی که

هیچوقت نبود....!



شعله عشق ............

موهایم را همچون امواج خروشان دریا

در نسیم نفسهایت آرام آرام رها می کنم

و لذت با تو بودن را

همچون تماشای غروبی دل انگیز

تا مرز جنون احساس می کنم

و تو با من همراه می شوی

لحظه به لحظه با من اوج خواهی گرفت در آسمان عشق

و به انتهای خوشبختی خواهیم رسید

آنجایی که حتی کبوتران برای رسیدن به آن سر باز می زنند

انگشتانم صورتت را لمس می کند

نگاهم را در نگاهت غرق می کنم

و آغوش تو برایم بهشت می شود

بهشتی از جنس گلهای رز قرمز آتشین

که با هیچ کجای دنیا عوض نمی کنم......


زغال.................

باز هنگام سحر قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد

میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق.

و باز هم ردی از سوز دل بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.

وباز قصه پر غصه تکرار  ....

روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده

و شاخ و برگ تماشایی داشتم .

عاشق شدم . . . !!!!

عاشق صدای خوش هیزم شکن . . . !!!

و تن خود را بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور

تبر او کردم و چه راحت شکستم ، بی صدا خورد شدم ،

چه دیر فهمیدم بی رحم است دل سنگ هیزم شکن

و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را ، حالا دیگر زنده نبودم

درخت نبودم ، در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس

سرنوشتم چه بود ؟

حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم و نه ریشه ای

نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند

و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد

دوباره پر باز کند و به اوج برود

و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه

رو به چشمانش آتش گرفت و او فقط لذت برد

من در آتش میسوختم و او . . . 

و حالا زغالی بیش نیستم و خطی شدم بر

خطوط یخ زده ورق تا شاید ماندگار باشم و همه بدانند

روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی

تبدیل کرد سیاه و دل سوخته . . .


غمخوار من..................

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

بامن به جمع مردم تنها خوش آمـدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی 

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی... 

پایان ماجرای دل و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی 

با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی 

ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی




....................


وقتي جهان

          از ريشه ي جهنم

و آدم

       از عدم

و سعي

         از ريشه ي يأس مي آيد

وقتي كه يك تفاوت ساده

          در حرف

كفتار را 

         به كفتر تبديل مي كند

بايد به بي تفاوتي واژه ها

و واژه هاي بي طرفي 

          مثل نان

          دل بست

نان را از هر طرف بخواني

          نان است،،،

شب یلدا

يلدا 
صبح صادق ندمد، تا شب يلدا نرود
سعدي
 
                    
دي ماه، در ايران کهن، چهار جشن را در بر داشت : نخستين روز ماه دي - که موضوع اين جستار است - و روزهاي هشتم، پانزدهم و بيست وسوم، سه روزي که نام ماه و نام روز يکي بود. 
امروز، از اين چهار جشن تنها شب نخستين روز دي ماه، يا شب يلدا، را جشن مي گيرند.  يعني آخرين شب پائيز، نخستين شب زمستان، پايان قوس، آغاز جدي و درازترين شب سال. 
واژه يلدا سرياني و به معني ولادت است. ولادت خورشيد ( مهر، ميترا ) و روميان آن را ناتاليس انويکتوس يعني روز تولد ( مهر ) شکست ناپذير نامند. 
  بنابر باور پيشينيان، در پايان اين شب دراز، که اهريمني و نامبارکش مي دانستند ( و مي دانند )، تاريکي شکست مي خورد، روشنايي پيروز و خورشيد زاده مي شود و روزها رو به بلندي مي نهد، و : « ... نام اين روز ميلاد اکبر است، مقصود از آن انقلاب شتوي است. گويند در اين روز نور از حد نقصان به حد زيادت خارج مي شود، و آدميان نشو و نما آغاز مي کنند و "پري" ها به ذبول و فنا روي مي آورند. »
زايش خورشيد و آغاز دي را، آيين ها و فرهنگ هاي بسياري از سرزمين هاي کهن آغاز سال قرار دادند، به شگون روزي که خورشيد از چنگ شب هاي اهريمني نجات مي يافت و روزي مقدس براي مهر پرستان بود. 
در سدهً چهارم ميلادي بر اثر اشتباهي که در محاسبهً کبيسه ها رخ داد روز 25 دسامبر را (به جاي روز 21 دسامبر) روز تولد ميترا دانسته و تولد عيسي مسيح را نيز در اين آغاز سال قرار دادند. اشارهً سنايي نيز به اين تقارن است :
 به صاحب دولتي پيوند، اگر نامي همي جويي        که از پيوند با عيسي چنان معروف شد يلدا
بنا بر اين نويل اروپايي (سالروز تولد مسيح) همان شب يلدا است، و نويل واقعي، يعني انقلاب شتوي در سي آذر برابر با بيست و يکم دسامبر است.
از مقاله ها و پژوهشهاي فراواني که دربارهً يلدا شده، در لغت نامه دهخدا، چکيده اي از برهان قاطع، انندراج، حواشي علامه قزويني بر آثار الباقيه شرح پور داود بر يشت ها، فرهنگ فارسي دکتر معين و يادداشت هاي مرحوم دهخدا آورده، که نقل آن بي مناسبت نخواهد بود :  
يلدا لغت سرياني است به معني ميلاد عربي، و چون شب يلدا را با ميلاد مسيح تطبيق مي کرده اند، از اين رو، بدين نام ناميده اند. بايد توجه داشت که جشن ميلاد مسيح که در 25 دسامبر تثبيت شده، طبق تحقيق، در اصل جشن ظهور ميترا بوده که مسيحيان در قرن چهارم ميلادي آن را روز تولد مسيح قرار دادند. يلدا اول زمستان و شب آخر پاييز است که درازترين شب هاي سال است. و در آن شب، يا نزديک بدان، آفتاب به برج جدي تحويل مي کند و قدما آن را سخت شوم و نامبارک مي انگاشتند.  در بيشتر نقاط ايران در اين شب مراسمي انجام مي شود. شاعران زلف يار و همچنين روز هجران را از حيث سياهي و درازي بدان تشبيه کنند. و از شعرهاي برخي از شاعران مانند سنائي، معزي، خاقاني و سيف اسفرنگي، رابطه بين مسيح و يلدا ادراک مي شود. يلدا برابر با شب اول جدي و شب هفتم دي ماه جلالي و شب بيست و يکم دسامبر فرانسوي است.  
انگيزه هاي پايدار ماندن اين جشن را مي توان، از جمله بدين گونه برشمرد :
 1- شب زايش خورشيد ( مهر ) است، از باورهاي ديني کهن.
 2 - بلند ترين شب سال، يعني طولاني ترين تاريکي است، نشانهً اهريمني شبي شوم و ناخوشايند که از فردا به کوتاهي مي گرايد.
 3 - پايان برداشت محصول صيفي و آغاز فصل استراحت در جامعهً کشاورزي است. همهً قشرها و گروههايي که از فراورده هاي کشاورزي و تلاش کشاورزان بهره مندند، در جشن نخستين روز دي ماه و برداشت محصول، در شگون و شادي کشاورزان شرکت مي کنند.    
«  و ... در اين روز پادشاه با دهقانان و برزگران مجالست مي کرد و در يک سفره با ايشان غذا مي خورد، و مي گفت (...) قوام دنيا به کارهايي است که به دست شما مي شود. »  
آيين و جشن شب يلدا و يا شب چله بزرگ، تا به امروز در تمامي سرزمين کهنسال ايران و در بين همه قشرها و خانواده ها برگزار مي شود. 
يلدا را همچنين مي توان جشن و گردهمايي خانوادگي دانست. در شب يلدا خويشاوندان نزديک در خانهً بزرگ خانواده گرد مي آيند. به بياني ديگر در سرماي آغازين زمستان، دور کرسي نشستن و تا نيمه شب ميوه و آجيل و غذا خوردن و به فال حافظ گوش کردن از ويژگي هاي شب يلدا است.  
جشن خانوادگي : برگزاري مراسم يلدا، اگر بتوان نام جشن بر آن نهاد، آييني خانوادگي است، و گردهمايي ها به خويشاوندان و دوستان نزديک محدود مي شود. در کتاب ها و سندهاي تاريخي به برگزاري مراسم شب يلدا اشاره اي نشده است. ابوريحان بيروني از جشن روز اول دي ماه، که آن را خرم روز نامند، در دستگاه حکومتي و پادشاهي ياد مي کند و نامي از شب يلدا در ميان نيست، که مي توان به دليل خانوادگي و همگاني و غير رسمي بودن آن دانست.    
کنار کرسي : بي گمان براي جوانان نسل امروز کرسي گذاشتن، کنار يا دور کرسي نشستن نياز به توضيح و توصيف دارد. ابزارهاي گرمازاي تکنولوژي جديد - و نيز عامل هاي ديگر - کرسي و فرهنگ مربوط به آن را به دست فراموشي سپرده است.   در زمستانها، استفاده از کرسي براي گرم کردن خانه و دور کرسي نشيني معمولا از شب يلدا، نخستين شب زمستان، شروع مي شد و تا پايان چلهً بزرگ - و در برخي خانواده ها تا پايان چلهً کوچک - ادامه داشت. اعضاي خانواده از کوچک و بزرگ، دور کرسي، که روي آن را ميوه و آجيل پوشانده بود، مي نشستند.   
  تا مي توان ز فرش چو کرسي جدا مباش      آتش به فرق ريز و مکن اختيار برف  ( ميرالهي همداني )
خوراک : در همهً جشن ها و آيين ها، در جامعه هاي ابتدايي يا متمدن، خوردن و آشاميدن بخشي از مشغوليت ها و سرگرمي هاي جمع را تشکيل مي دهد.  
براي شب يلدا، خوراک ويژاه اي نمي شناسم، و تهيه شام بستگي به وضع اقتصادي و روند تغذيه خانواده دارد. خوردني هاي ويژه شب يلدا ميوه هاي فصل تابستان چون خربزه، هندوانه، انگور، انار، سيب، خيار، به و مانند آن است. ميوه هايي که مي بايستي در اين شب تمامي آنها بجز سيب و به خورده شود و چيزي براي فردا، يعني فرداي زمستان باقي نماند. ميوه هايي را که شب يلدا بر آن مي گذشت نمي خوردند.   
به ياد دارم، تا سال 1323 که در کوهبنان ( از بخش هاي کرمان ) بودم، در خانهً روستايي ما، خربزه و هندوانه و انار را در انبار گندم مي گذاشتند و انگور را يا همچنان که بر درخت بود، در کيسه ها مي کردند و يا در جايي خنک به بند مي آويختند. و در شب يلدا تمامي آنها مي بايستي خورده شود.  
آجيل و شب چره که شامل دانه هايي چون گندم و نخود برشته، تخم هندوانه و کدو، بادام، پسته، فندق، کشمش، انجير و توت خشک است، در بسياري از شب نشيني ها، مهماني ها و گردش ها فراموش نمي شد. ولي در شب يلدا مي بايست ( و مي بايد ) بر سر سفره باشد. خوردني هاي شب يلدا، در واقع، ميوه و آجيل است نه غذا. برخي از خانواده ها در شب يلدا، پس از خوردن شام، براي شب نشيني شب يلدا به خانهً خويشاوند بزرگتر مي روند.
فال حافظ : يکي از رسم هاي شب يلدا، فال حافظ گرفتن است. اگر رسم ها و آيين هاي ديگر يلدا را ميراثي از فرهنگ چند هزار ساله بدانيم ( که بايستي چنين باشد )، ولي فال حافظ گرفتن در شب يلدا - و نيز در تيرما سيزه شو ( جشن تيرگان در مازندران ) - در سده هاي اخير به رسم هاي شب يلدا افزوده شده است.   
فال حافظ گرفتن، در شب نشيني هاي زمستان و مناسبت هايي چون چهارشنبهً آخر ماه صفر، چهارشنبه سوري، شب سيزده صفر، بعد ازظهر سيزده بدر، تيرما سيزه شو ( جشن تيرگان در مازندران ) نيز از باورهاي همگاني است ر... و در شب يلدا گويا بيشتر وصف الحال است. ممکن است در شب يلدا، براي فال حافظ گرفتن، به خانً ملا و باسواد محل رفت :   
در روستاي کاورد دودانگه ساري، خواندن کتاب حافظ چندان رونقي ندارد. تنها در سال يک بار، آن هم در شب يلدا از ديوان حافظ فال مي گيريم. براي فال گرفتن غروب شب يلدا همسايگان و نزديکان، با آجيل و ميوه به خانهً ملاي ده مي رويم، که فال ما را گرفته و ببيند چه سرگذشتي دربارهً ما نوشته است. 
همه رسم ها و آيين هاي شب يلدا را ( بجز دور کرسي نشستن، که به اصطلاح نتوانسته است حرف خود را بر کرسي بنشاند ) تا آنجا که پژوهش ها اجازه مي دهد، در همهً شهرها و آبادي ها سراغ داريم.  
پژوهش و مطالعهً کمي دربارهً برگزاري آيين ها و رسم هايي که همگاني است و جنبهً خانوادگي دارد آسان نيست، و تنها مي توان نمونه هايي انگشت شمار را مشاهده و مطالعه کرد.  
امروز نمود برگزاري آيين و رسم شب يلدا را ميتوان در روزهاي بيست و نهم و سي ام آذرماه، در بازارها و فروشگاه هاي ميوه و آجيل فروشي ها ديد. اين خريدها تا پاسي از شب يلدا ادامه دارد. در آخرين لحظه ها نيز کساني را مي بينيم که از سر کار برگشته و ميوه هايي چون خربزه و هندوانه و انار را که به آساني نمي توان در بخچال نگهداري کرد، مي خرند.  
باشد که اين جشن و آيين، که در حد جشن نوروز و به روايتي، خود جشن نوروز و سال نو بوده، با وجود اشاعه و دگرگوني هاي فني و صنعتي امروز، به عنوان گوشه اي از نمودهاي فرهنگي و قومي و تاريخي اين مرز و بوم، به دست فراموشي سپرده نشود.
همهً شب هاي غم آبستن روز طرب است     يوسف روز ز چاه شب يلدا آيد

عشق سوزان..............

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

                               ترانه ایی  بیهوده می خوانید .

چرا که ترانه ی ما

          ترانه ی  بیهوده گی نیست

چرا که عشق

            حرفی بیهوده نیست .

 

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

به خاطر ِ فردای ما اگر

                            بر ماش منتی ست ؛

چرا که عشق

                  خود فرداست

خود همیشه است .

وفا...........

دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند؟

گفته بودم مردم اینجا بدند

دیدی آخر ساقه جانت شکست!

آن عزیز ت عهد وپیمانت شکست؟

دیدی ای دل در جهان یک یار نیست؟

هیچ کس در زندگی غمخوار نیست!

آه دیدی سادگی جان داده است؟

جای خود را گل به سیمان داده است!

دیدی آخرساقه حرف من بیجا نبود؟

از برای عشق اینجا جا نبود!

نو بهار عمر را دیدی چه شد؟

زندگی را هیچ فهمیدی چه شد!

دیدی ای دل دوستیها بی بهاست؟

کمترین چیزی که می یابی وفاست!!!!!!!!

دوستت دارم ............

در ميان موجهايی که تازه به دنيا آمده اند،در انبوه شاخه هايی که عاشقانه شکوفه کرده اند،لا به لای ابرهای مهربانی که فردا باران می شوند ،تو را می بينم در تاج طلايی خورشيد،در صدای مرغ های سپيد دريايی،در زيبايی اشعارحافظ،در جذبه پری های گمشده و در آينه ای که جز تصوير تو ثروتی ندارد،تو را می بينممن بی تو يک بوسه فراموش شده ام،يک شعر پر از غلط،يک پرنده بی آسمان،يک نسيم سرگردان،يک رويايی ناتمام.من بی تو بهاری غريبم که در برف متوقف مانده است.يک جويبار سرد که هيچ وقت به دريا نمی رسد.يک عشق باشکوه که مجالی برای شکفتن ندارد.يک شاعر ارغوانی که نمی تواند آخرين بيت غزل های عاشقانه اش را بسرايد.مهربونم،می خواهم تمام تمام سيب های دنيا را برايت بچينم و روی پوست زلالشان بنويسم 

<< عاشقانه دوستت دارم>>.