می روم..............


می روم تا راه را هم گم کنم

شهر تنهایی سراغم را گرفت

می روم تا اوج تنها سر کنم

می سپارم دست تو، این چشم های منتظر

می روم با یاد تو، هرچند هستی منتظر

می روم تا شاید از اول تو را پیدا کنم

همنوازت می رود تا عاشقی رسوا کند

کاش باران ردپایت را درونم گم کند

کاش آرامم کند

می روم شاید سکوت خسته ای نجوا کند

نام دیرین مرا در قلبها زیبا کند

می گذارم نزد تو، این قلب را همراه تو

می زند تا لحظه را رویا کند

می زند تا زودتر فردا تو را پیدا کند

می روم از شهر تو

دیوارهای شهر تو آوار شد

می روم اما بدان

آرزوی دیدگان دیدار شد

وقتی............

وقتی جهان
از ریشه‌ی جهنم

و آدم
از عدم...

و سعی
از ریشه‌های یأس می‌آید

وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف

کفتار را
به کفتر
تبدیل می‌کند

باید به بی‌تفاوتی واژه‌ها
و واژه های بی‌طرفی
مثل نان دل بست

نان را
از هر طرف بخوانی
نان است!

درد .........

گفت مشروب میخوری ؟

گفتم نه ، زخم معده دارم

پاکت سیگار رو آورد جلوم...

گفتم نمی کشم ، خیلی وقته

گفت پس تو با چی حال میکنی ؟!

گفتم یعنی چی ؟! نمی فهمم !
گفت یعنی با چی این زندگیه سگی رو تحمل میکنی ?

خندیدم و گفتم از یه جایی به بعد دیگه یادت میره که درد داری

میدونی رفیق سِر میشی ، میری تو بی هوشیِ هوشیاری

دیگه درده مهم نیست ، دنبال علاجش هم دیگه نمیری !

سیگار خوب نیست ، مشروب هم خوب نیست

از یه جایی به بعد فقط دلت میخواد هوشیار باشی

انگاری از دردت خوشت میاد ، دوست داری درد بکشی !

یه نخ سیگار روشن کرد فهمیدم هیچی نفهمیده گفت نمیفهمم

گفتم ته همه این حرفام اینه از یه جایی به بعد فقط میخوای درد بکشی تا

یادت بره دلیل تمام دردات چیه و چی
بوده ...

کسی را که مثل هیچ‌کس نیست..........

وقتی که اعتماد من
از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ‌های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می‌بستند
و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من
فواره‌های خون بیرون می‌پاشید

وقتی که زندگی من
هیچ‌چیز نبود
هیچ‌چیز به جز تیک‌تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه‌وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ‌کس نیست

داغ محبت.............


نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها

به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری

تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد

اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتم‌سرا خواهم

نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری

رهی خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم

تو را با هیچ ایده آلی عوض نمی کنم

رفیق

بت پرست نیستم

اگر دوستت دارم

نه به این خاطر است که ایده آلی

نیستی

ایده آل نیستی

اما تو را با هیچ ایده آلی عوض نمی کنم

 زیرا جایت

یک جای قشنگ در قلبم است

جایی که صاحبش فقط تویی

دوستت دارم

به اندازه ی همان روز !

می دانی کدام روز ؟

درست به اندازه ی

یک روز قبل از اینکه تو بگویی دوستت دارم

درست یک روز قبل 

اگر هم اکنون بیشتر 

شعرهایم را

برایت به رقص در می آورم

به این خاطر است

که تو دیگر 

یا دیگر نمی گویی

من همیشه عاشق بودم

درست از یک روز قبل از اینکه تو بگویی دوستت دارم

دوست داشتن

با جا و مقام پرستی

پول پرستی و

ایده آل پرستی فرق دارد

با بت پرستی فرق دارد

این یک عریضه است

یک فریاد

یک اعتراض خفه شده 

از منه عریض نویس فقیر

برای تمام عاشق هایی

که فراموش شده اند

از چشم یار

از همیشه عاشق ترم............

انگار از همیشه عاشق ترم

در تمام طول پاییز نمناکی شبارو با تمام منفذهای پوستم لمس می کنم

وچشمام همه جا نقش دیدگان توروجستجو می کنه

پاییز که می شه همراه برگها رنگ عوض می کنم

زردو نارنجی می شم و با باد تا افقی که چشمات تواون درخشیدن گرفت پیش میرم

و مقابلت به رقص درمیام تا اونجا که باور کنی

تمام روزهایی که از پاییز گذشته تا به امروز همواره عاشقت بودم

پاییز که می شه بی قراری هامو تو باغچه کوچکی می کارم و آروم آروم

قطره های بارونو که روزهاست در دامنم جمع کردم به باغچه می نوشانم

میدونم تا آخر پاییز تمام بی قراری هام شکوفه خواهد داد

و با اولین برف زمستون به بار خواهد نشست

پاییز که می شه بی اونکه بدونم چرا بیشتر از همیشه دوستت دارم

و بی اونکه بدونی چرا دلم بهانه ات رو می گیره

وپاییز امسال عشق جنس دیگری داره و معشوق خواستنی تره...

کاش می دونستی

وداع..........

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ويرانه خويش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

می برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه عشق

زينهمه خواهش بيجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، ای جلوه اميد محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نكند ياد وصال

ناله می لرزد، می رقصد اشك

آه، بگذار كه بگريزم من

از تو، ای چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم، صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست

می روم، خنده بلب، خونين دل

می روم، از دل من دست بدار

ای اميد عبث بی حاصل

چشم به راه.............


ارزویست مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم ان مرد هوس ران را
با غم اشک فغان خواهد
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم کی باشد
غم من مایه ازارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در حاله راز اید
نگران دیده به ره دارم
شاید ان گمشده باز اید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم ان گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سر گشته به من گوید
زن بد بخت دل افسرده
ببر از یا دمی اورا
این خطا بود که ره دادی
به دل ان عاشق بد خو را
ان کسی را که تو میجویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ زه افسونش
اتش حسرت من خواموش
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوس ران را
شمع ای شمع چه میخندی
به شب تیره خواموشم
به خدا مردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم

کم کم................

کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست

و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

این که عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر


و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند

و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمی دهند.


و شکست هایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشم های باز

با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه


و یاد می گیری که همه ی راه هایت را هم امروز بسازی

که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست

و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد


کم کم یاد می گیری

که حتی نور خورشید می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را می کاری و روحت را زینت می دهی

به جای این که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.


و یاد می گیری که می توانی تحمل کنی...

که محکم هستی...

که خیلی می ارزی.

و می آموزی و می آموزی

با هر خداحافظی

یاد می گیری

همیشه ... همیشه


ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ

ﺁﻧﮑﻪ عاشقانه دوستت داشت

دوست داشتنت را نمی فهمد

ﻭ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﻮﺩ ...

ﺳﻬﻤﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ...

ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭﯼ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻔﺖ ﮔﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...

ﺭﻭﺯﯼ ... ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺑﻮﺩﻩ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ...

ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎﯾﯽ ... ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻨﺸﺎﻥ ...

ﺗﺎﻭﺍﻥ ِ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻨﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ .....

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﻘﻮﻁ ِ ﯾﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ... ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ..... ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ...

ﺍﺯ ﺳﺮ ِ ﺳﺨﺘﯽ ِ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ...

ﯾﺎ ﻃﺎﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﻭﻗﺘﯽ ... ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ...

ﻫﺮﭼﻪ ﺯﺧﻢ ﺭﻭﯼ ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﻫﺴﺖ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﭘﺴﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!

ﻭﻗﺘﯽ .................ﻫﻪ

ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ ...

ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻨﻢ ﺍﮔﺮ تو ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ می کنی ...

ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﻢ ... ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﻖ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺍﺭﯼ

ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﻮﺍﯼ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﺭﺍ ... ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﻬﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻏﺮﻭﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ!

ﻭﮔﺮﻧﻪ ... ﻓﺮﻕ ِ ﺑﯿﻦ ِ ﺭﻓﯿﻖ ﻭ ﻧﺎﺭﻓﯿﻖ ...

ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﺳﺖ!

ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ... ﻣﺜﻞ ِ همن :|

ﻫﻪ ... ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻓﻼﻧﯽ ...

ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻞ ِ ﻫﻤﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ... شدیم

به حرمت روزهای رفاقتمان بخند

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ...

ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ ...

ﺗﺎ ﺑﺨﻨﺪﻡ ....

ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ... ﮐﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﯼ ...

ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ در اوج ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ ...

فرقی نمیکند با من یا .......

مرد..........


مرد کسیه که


همیشه پیراهن تنش باشه


آستیناش رو تا مچ تا بزنه


جین یا پارچه ای فرقی نداره


اما همیشه تمیز باشه


بوی عطر خوب و مردونه بده


نه زیاد نه کم ته ریش داشته باشه


اخمو باشه


موقع حرف زدن سرش پایین باشه


محرم و نا محرم حالیش باشه


مرد باید مرد باشه !


تافته ی جدا بافته نباشه


با پول باباش کاری نداشته باشه


هر چی هست از خود خودش باشه


خاکی باشه و از مردم باشه


مهربون باشه اما لوس و ننر نباشه



آره مرد باید مرد باشه !


وقتی باهاش حرف میزنی


فقط گوش کنه و نگات کنه


نه من بگه نه منم باشه


حرف که بزنه حرف خوب بزنه


نصیحت نکنه اما راه بلد باشه


زبون باز و چاپلوس نباشه


ا
ز ته دل حرف بزنه و صادق باشه

 
همیشه با همه وجود حقیقت بگه


حتی اگه باعث تنهاییش باشه


کلا بگم درد رو بشناسه و اهل دل باشه


بیخیال اطرافش همه توجهش به تو باشه

 
دیر بخنده اما وقتی میخنده از ته دل باشه



راه رفتن باهاش حس خوب داشته باشه


هر کسی شما دو تا رو دید حسود باشه

 
افتخار کنی وقتی باهاش هستی


باور کنی این تنها مرد دنیات باشه


خلاصه که مرد باید مرد باشه ...

 

آره

مـــــرد اونـــه کــه وقتــــی باهاتــــــ قهــــــــره،

 

شبــــــ موقــــع خوابـــــ بغلتــــــ کنــــه 

 

بگــــه آشتــــی نیستمــــاااااا

 

امــــا بــــدون تـــو نمیتونــــم بخوابــــم

پاییز...........

...به من نگاه کن،

که واژهایم،از برگهای ِ کاغذم لیز می خورند،

و از ذهنم، نادانسته هایم!

نگاه کن که چگونه در امتداد این فصلها ،

به این خطوط روشن رسیده ام!

و این برگ ریزان شاهد مدعای من است!

و این روزها که زودتر از همیشه،اتاقم تاریک می شود!

به من نگاه کن،

که مست ِ مسلخ ِ مهربانی ِ تو شده ام!

و صدای این ساز ،

که اندیشه ام را جلا می بخشد و نگاهم را می شوید و بی قراریم را می برد!

آهای پاییز، سلام!

می خواهم واژه، واژه های شعرم را مثل برگهای فراموش شده ،

برداری،بریزی بر سر بالهای بادهایت،

و تمام شهر را از واژه هایم پر کنی!

و این بی قراری ِ تمام ناشدنی را،

مثل برگهایی که گم می شوند! نیست کنی!

آهای پاییز نگاه کن!

من دارم می رقصم!

و این نهایت شادمانی ِ باور من است!

که در دامن این دشت وسیع ،

روبه روی خداوند ایستاده ام ،

و با هر ریزش برگهای تو،پای می کوبم  و دل خوش می دارم!

آهای پاییز!

می دانم که تو از آخرین روز حرف می زنی!

آن روز که از شاخه هایمان جدا می شویم

و به ریشه هایمان می پیوندیم!

و تا دیگر بار که تو مثل برگ های هزار رنگ،

 نامت را "بهار" می کنی ،

در انتظار می مانیم!

...آهای پاییز سلام!

روزگارانت مبارک!

برگریزانت عزیز!

 اندوهناکیت خواسته... .

دیکتاتور............


سیگار بعدی را روشن می کنم

کامی از لبش می گیرم

به جای لبهایی که چندیست نبوسیده ام !

انگشتانم بوی تند سیگار می گیرند

همان انگشتانی که همچون باد

جنگل موهای تو را نوازش می کردند ،

دیگر این اندام سوزان تو نیست که مرا احاطه کرده

دود سیگار است و بس !

سیگارم که به آخر میرسد

لبم را می سوزاند مانند بوسه ای

که تو هنگام خداحافظی به آن تقدیم کردی ...!

دیکتاتور تویی و آغوشت ،

که هر بار مرا تسلیم می کند !!!

زن..............

زن شیطان نیست

  زن جلوه زیبایی بی حد خداوند است

  میل انسان به بقا

  میل انسان به زندگی

  میل انسان به زیبا پرستی

  میل انسان به انسان

  زن شیطان نیست  گوشه ای از هنر آفرینش است

  زن  عـــشق است

  یک سرمایه ابدی در جهان

  خلاصه تمام مهربانی های دنیا

  چشمهایت را که پاک کنی از تمام هوسها 

  ناز یک زن را جوهر زنانگی او میبینی نه نیاز مردانگی خود

....................

بــا خــیـلــی هــا مـیـتـونـسـتـیـم بـاشـیـم
خــودمـــون نـخـواسـتـیـم
ولـــی گــفـتــن نخواستت
گفتیم درسته
.....
خـودشــون بــهــمــون پــیــشــنـهـاد دادن
قــبــول نــکــردیــم
گــفــتــن لــیــاقــتــمــون را نــداشـــتـــــ
هــیـچـی نـگـفـتـیـم
.....
خــیــلــی کــارا رو مــیـتـونـسـتـیـم بـکـنـیـم و نـکـردیـم
گـفـتـن بـلـد نـبـودی
گــفـتـیـم بـاشـه
.....
خــریــتـــــ هــایــی بــود کــه مــیــشــد انـجــام داد
انــجــام نــدادیــم
گــفـتـن عُــرضــه نــداشــتــی
....
کــســی تــو زنــدگــیــمـون نـبـود
گـفـتـن ایــن چـهـار تــا چــهــار تــا داره
سـکـوتــــــــ کــردیــم
....
دخــتــرو پـسـر بـهـمـون تـیـکـه انـداخـتـن
جــوابـشـونــو نــدادیــم
گـفـتـن ایـــن اُمــُـلــه
.....
جلوی کسی دولا راست نشدیم که بعد پشت سرش بد بگیم
گفتن بد اخلاقه
.....

حــرفــاشــون نـیـش داشــت انــدازه مـار افــعــی
گــفـتــن شـوخــی مـیـکـنـیـم
....
و ایـــن جــریــان تــو زنــدگــی ادامـــه داره .

پنجره............

امشب این پنجره را
می بندم

و به مهتاب خبر خواهم داد
امشب از فکر و خیالم برود
...
پرده را خوب بکش
تا نبید سحر این لحظه ما
و نسیمی نوزد بر تن تب کرده ما

عرق شرم نشست
دو سه جامی ز لبت خواهم خورد

مست بیرون زده
از گوشه این میکده سرخ لبت

دل به دریا که زدم ، دست من گیر ببر
سوی آن صخره مرجانی چشمان خودت

آتشی روشن کن در برم خوب برقص
بزن آتش به تن پر شررم

امشب این پنجره را
می بندم

و به آن صخره مرجانی
چشمان تو دل می بندم
امشب این پنجره را
می بندم

و به مهتاب خبر خواهم داد
امشب از فکر و خیالم برود
...
پرده را خوب بکش
تا نبید سحر این لحظه ما
و نسیمی نوزد بر تن تب کرده ما

عرق شرم نشست
دو سه جامی ز لبت خواهم خورد

مست بیرون زده
از گوشه این میکده سرخ لبت

دل به دریا که زدم ، دست من گیر ببر
سوی آن صخره مرجانی چشمان خودت

آتشی روشن کن در برم خوب برقص
بزن آتش به تن پر شررم

امشب این پنجره را
می بندم

و به آن صخره مرجانی
چشمان تو دل می بندم

زیارت قبول ...


شنیـבم حاج خانم براے چنـבمیـטּ بار

בلش هوس طواف ڪعبـہ ڪرב

شما هم از خـבا خـواستـہ لبیڪ گفتے ..

مڪـہ خوش گذشت ؟ ...

خـבایت خوب بوב ، בینت ڪامل شـב ،

سنگ هایت را بـہ شیطاטּ زבے ؟! ...

حاجے سوغاتے هایت بوے نـבامت مے בهنـב ؟!

حاجے ، لباست از جنس اعلاست ؟...

حاجے عجب בمپایے سفیـבے ؟!

سفر چطور بوב حاجے ..؟؟ خوش گذشت ....؟؟

شنیـבم حاج خانم بسیار ولخرجے ڪرבه

و چنـב النگو و سینـہ ریز گراטּ خریـבه ...

حاجے جاטּ خبر בارے آقا رضا ..

همیـטּ همسایـہ چنـב خانـہ بالاتر ..

ڪلیـہ اش را فروختـہ تا براے בخترش جهاز بخرב ...؟؟؟

בخترے خوבش را فروخت براے مریضے ماבرش ؟

آن فاحشـہ را بے خیال حاجے جاטּ ...

اصل حالت چطور است ...؟؟

شنیـבم בیشب شام مفصلے بـہ مهمانها בاבه اے ....

چنـב ڪودڪ گرسنـہ בم בر

هے اذیت میڪرבنـב و غذا میخواستنـב ...

آنها را בیـבے حاجے ...؟؟

حاجے ، با ایـטּ همـہ ریا ،

باز هم مڪـہ خوش گذشت ت ت ت ؟!

سرت را בرב نیاورم حاجے جاטּ ....

(زیارت قبول ...)

رویـا..............


مـی دانستـم رویـا بود ...

مـــَـن و تـــُــو !؟

بَعــید بـود آن هـمه خـوشـبختـی !!!

حتـــی در تــصـور خــُــدا هـم نبود !

حـق داشت کـه بـرآورده نــکرد !...

دعـاهـای من گــناه بـودند !

 

بـرای بـرگشتنت دعـا نـمی کـنم ...

اگـر قـرار بـاشد بـیایـی نـیازی بـه دعـای من نیست

درسـت مثـل وقـتی کـه رفتــی

آن مـوقع هـم نیـازی بــه التـماس مـن نـبود ...

رفتیـــ ـ ـ ـ

 

دلـم را نـه به تــــو

نـه به دوست داشـتن خـودم

و نـه حتــی به بـــزرگـی خــدا !

به هیــچ کــدام خــوش نــکرده ام

فــقط دلـم را بـه بــازی روزگــار خـوش کـرده ام

شـاید او بـتواند دوسـت داشـتنم را به تــو ثـابت کنـد

 

نفهــــم !!!

وقـتی تنـهام گـذاشتـی و دلــم رو شـکونـدی

صـدات کـه کــردم

نـمی خـواستـم بـگم نـــرو!

فـقط خـواستـم بـگم مـواظب بـاش پـاهات زخـمی نـشه

 

هــرچــه مـی روم

نمـی رسم

گـاهـی با خـود فکـر مـی کنــم

نکــند مـن باشم

کــلاغ آخــر قصـ ـه ها !

 

مـن ســـرم درد می کـند

بـرای دعـــواهایی کـه با هـم نـکردیم

لــعـنـتی ! ...

چـقدر مــهربان رفتـی ...

 

 

روی سنـگ قبـــرم بـنویســید:

عیـن نخــــودچی هـای تــه آجـــیل بــود.!

وقتـی هـیچ چیـز دیـگـه ای نبــود ،

مــی اومـدن ســراغـش !!!
 

عزا .............


مشكے بـہ تـטּ كنيد 


عزا گرفتـہ ام ..


 براے مرگ يكـ احسآس


احسآسے بـہ بزرگے يكـ غرور لـہ شده 


بـہ زير خیانت  هاے يكـ عشق دروغيـטּ


اينجا ..


در خلوتگاه ايـטּ عشق 


صداے شيونهاے دردناكم 


صداے نفريـטּ هاے ايـטּ دل شكستـہ ام


روزے بـہ گوشت خواهد رسيد .. 


ايـטּ صدا را ..


دست سرسخت سرنوشـت بـہ گوشت مے رساند 


براے زجرهاے ايـטּ قلب سوختـہ ام 


براے هر نفس كـہ با مرگ كشيدم .. 


براے تكـ تكـ ثانيـہ هاے تنهايے ام 


و براے غرور شكستـہ ام .. 


ديدار بہ قيامت عزیز لعنتے ...

به پاکی ات قسم...


یه زمانی بود که ...


فكر ميكردم ديگر كسي زيبا نيست... كه ديگر كسي پاك نيست!


كه با هم بودن هايشان از سر دلتنگي نيست و از روي نياز است!


كه حرف هايشان حرف نيست... قولهايشان قول نيست...


دوستت دارم هايشان بيخوديست... و حافظه شان كوتاه مدت است...!


عشق هايشان پوچ است و


در يك لحظه ي كوتاه به فراموشي سپرده خواهد شد!


شيطنت هايشان از روي سادگي نيست...


اشك چشم هايشان واقعي نيست...


تمساحي كه اشك ميريزد قابل اعتماد نيست!!!


گرماي دستت را نميخواهند... پاكي نگاهت را نميخوانند!


تفاوتت را با بقيه نميدانند!!!


تا اينكه " تو " آمدي و كاري كردي كه به تو اعتماد كنم ...

.

.

.

و در آخر مُهر تاييدي زدي بر تمامي افكاري كه داشتم و رفتي...


و من تنها به اين دلخوشم كه اشتباه نميكردم!!!

بگو ...............

دیوانه تر از آنم

که بگذرم از تو

و عاقل تر از آن

که نگذرم از تو

و تو

چه خوش عاقلی

که آسوده گذشتی از من

اینجا مینویسم

لبخندی را که دیگر نیست

و شادی را که دفن شد

آنجا در جنگل

زیر پای تو ...

اینجا می سرایم

سقوط را

به ورطه ی نیستی

و ذوب شدن را

بر دل واژگان

بگو ابرها ببارند

برای زنی که دیگر نیست

و تو امروز بر دلش خنجر نشاندی

و حرف هایش را به هیچ گرفتی

بگو سوگواری کنند بر عشقی

که نیامده رفت

و به گِل نشست کشتی پهلو نگرفته ...

بگو هر چه گفتی دروغی بیش نبود

و عشق چیزی نیست

جز بازی با کلمات ...

بگو ...

دروغ ..............

دروغ میـگفت ..

بارها از او پرسیده  بودم که دوستم داری ؟؟

 میگفت : آری ؟؟

ولی،

ولی از چشمانش آشکار بود که دروغ میگوید ...

نگاهش از ترجمه عشق عاجز بود

تا اینکه روزگار

روزگار پیش عشق دروغمان سنگی انداخت

و ما را بی هم  از هم کرد..

برای همیشه ...

تا ابد ...

در دلم شراره آتشی بود که درونم را می سوزاند  .

از جداییمان  چند ماهی گذشت ...

تا روزی که ،،،

او را با دیگری دیدم ....

گمانم دل به او  داده بود...

و در آن دور دست

به دل ساده من می خندید ...

دوباره دیدمـش !

 دلم کـمی برایـش سوخت !

 انگار دلش را کسی شکسته بود..

 خیلی تنها شده بود ..

 نه ...   

 تنها نبود ..

 او خدایی داشت...

 خط های روی صورتش گذر عمر را نشان می داد ..

 این همون آدمی نبود که می شناختم .

 از فراق یارش درد می کشید ....

 گمانم معشوقش گرفتار چشمان دیگری شده بود ...

 اما کسی جز من ، سواد خواندن نگاهش را نداشت ..

 کاش می توانستم کمکش کنم ...

 ولی باید او را تنها می گذاشتم تا با درد های خود آرام بگیرد ....

 برای همین ،

 بی گـمان آیـنـه را شکستم ..

ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﺮﮒ ﺩﺍﺭﻡ.............

ﺧﺪﺍﮐﻨﻪﻫﺮﮐﯽﮐﻪﺗﻮﯼﻋﺎﺷﻘﯽﺩﺭﺩ
ﻣﯽﮐﺸﻪﯾﻪﻫﻤﺪﻡﭘﯿﺪﺍﮐﻨﻪ.ﺧﺪﺍﮐﻨﻪ
ﺍﻭﻥﻫﻤﺪﻡﺧﻮﺩﺵﺩﺭﺩﮐﺸﯿﺪﻩﺑﺎﺷﻪ.
ﭼﻮﻥﻣﯽﺩﻭﻧﻪﺑﺮﺍﯼﻓﻬﻤﯿﺪﻥﺩﺭﺩﺍﻭﻥ...
ﯾﮑﯽﻧﯿﺎﯾﺪﺳﺮﺍﻍﺩﻟﺶﺭﻓﺖ.ﻫﻤﯿﻦﮐﻪ
ﺗﻮﯼﭼﺸﻤﺎﯼﮔﺮﯾﻮﻧﺶﻧﮕﺎﻩﮐﻨﯽﺧﻮﺩﺕ
ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ.
ﺍﻭﻥﻫﻤﺪﻡﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩﻫﺎﯼﺍﺷﮏ ﺭﻭ
ﻧﮕﺎﻩﻣﯽﮐﻨﻪ,ﻣﯽﺧﻮﻧﻪﻭﻣﯽﺑﻮﺳﻪﻭ
ﺍﻓﺴﻮﺱﻣﯽﺧﻮﺭﻩﮐﻪﺩﯾﮕﻪﮐﺎﺭﯼﺍﺯ
ﺍﻭﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺎﺩ.
ﺍﺻﻼﺧﺪﺍﮐﻨﻪﯾﻪﺭﻭﺯﯼﺑﯿﺎﺩﮐﻪﺍﻭﻧﯿﮑﻪ
ﺩﺭﺩﻋﺸﻖﺭﻭﺩﭼﺎﺭ ﻣﯽﺷﻪﺗﻮﯼ ﻏﺮﺑﺖ
ﺩﻟﺶﺑﻤﯿﺮﻩﻭﻫﯿﭽﮑﺲﺑﺮﺍﯼﺩﻓﻨﺶ
ﻧﺮﻩ.ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﻣﺎﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﯽﺯﻧﺪﻩﺍﯼﯾﻪﻧﻔﺮﻫﻢﺳﺮﺍﻏﺖﺭﻭ
ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻩﻭﻗﺘﯽﻣﯽﻣﯿﺮﯼﺑﺮﺍﯼﻫﻤﻪ
ﻋﺰﯾﺰﻣﯿﺸﯽ.ﺯﻧﺪﻩﺑﺎﺩﻏﻢﻭﺗﻨﻬﺎﯾﯽﮐﻪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽ ﺭﯾﺎ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﻣﺮﮔﻢﻫﺮﮐﻪﺷﯿﻮﻥﮐﻨﺪﺍﺯﺩﻭﺭﻭ
ﺑﺮﻡﺩﻭﺭﮐﻨﯿﺪ.ﻫﻤﻪﺭﺍﻣﺴﺖ ﻭﺧﺮﺍﺏ ﺍﺯ
ﻣﯽﺍﻧﮕﻮﺭﮐﻨﯿﺪ.ﻣﺰﺩﻏﺴﺎﻝﻣﺮﺍﺳﯿﺮ
ﺷﺮﺍﺑﺶﺑﺪﻫﯿﺪ.ﻣﺴﺖﻣﺴﺖ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺟﺎ
ﺣﺎﻝﺧﺮﺍﺑﺶﺑﺪﻫﯿﺪ.ﺑﺮﻣﺰﺍﺭﻡﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ
ﺑﯿﺎﯾﺪﻭﺍﻋﻆ.ﭘﯿﺮﻣﯿﺨﺎﻧﻪﺑﺨﻮﺍﻧﺪﻏﺰﻟﯽﺍ
ﺣﺎﻓﻆ.ﺟﺎﯼﺗﻠﻘﯿﻦﺑﻪﺑﺎﻻﯼﺳﺮﻡﺩﻑ
ﺑﺰﻧﯿﺪ.ﺷﺎﻫﺪﯼﺭﻗﺺﮐﻨﺪﺟﻤﻠﻪﺷﻤﺎ
ﮐﻒﺑﺰﻧﯿﺪ.ﺭﻭﺯﻣﺮﮔﻢﻭﺳﻂﺳﯿﻨﻪﻣﻦ
ﭼﺎﮎﺯﻧﯿﺪ.ﺍﻧﺪﺭﻭﻥﺩﻝﻣﻦﯾﻪﻗﻠﻤﻪﺗﺎﮎ
ﺯﻧﯿﺪ.ﺭﻭﯼﻗﺒﺮﻡﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪﻭﻓﺎﺩﺍﺭﺑﺮﻓﺖ.
ﺁﻥ ﺟﮕﺮ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺭ ﺑﺮﻓﺖ.

من را ببین!

نگاهم را بخوان...

می دانم!

به دلم افتاده...

من را ، از هر طرف

که بخوانی ام!

نامم بن بستیس، بر دیواری بلند

من ، سالهاست

دل بسته ام به طنابی،

که هروز لباس عشق، نم چشمانش

خیس میکند!

و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن

می کند!

به فال نیک گیرم...

برایـم،

به دروغ

پایت را میکشی

وسط ، تمام بازی های کودکانه...

معـرکه میگیری

و چه کودکـانه، هربار

بیشتــر بـاور میکنـم ،

لباسهای خیست را،

من ته کوچه!

در انتظارت نشسته ام!

سختی ها...........

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا

سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من


وقتی زنی موقع زایمان فریاد کشید

حتی در فیلم تو بلند

گفتی:"زهرمار!"

در خیابان دعوایت شد و تمام

ناسزاهایت، فحش خواهر

و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو

نتوانستم پاهایم را دراز کنم

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون

تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را

حفظ کنی

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی

تو ازدواج نكردی و به من گفتی زن

گرفتن حماقت است

من ازدواج نكردم و به من گفتی ترشیده

عاشق که شدی مرا به زنجیر

انحصارطلبی کشیدی

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرابپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اتو

بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم

تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را

عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه

مال پدر است

در تمام زندگیم جای یک جمله خالی بود:

خسته نباشی زن ...

زمزمه ی دل

آن گاه     

که دلتنگی می رسد از راه

نمی دانم :  از کیست  تقصیر 

از آن که  می نامندش تقدیر

یا پذیرا شدن  اندیشه

به  ناچار های بود و    هست

آنزمان  که می شکند فریاد 

دل ست که  می رسد به داد

می آید با قلم هفت رنگ در دست

سرخ ، زرد ، کبود

سایه نبود و  سبز  بود

 به زندگی رنگ می زند

  می دمد در نای عشق

    تا نمیرد شادی

  شاد آهنگ می زند

نقش تو می بیند  در  حریر ابر  خیال 

می پرد  و مرا می برد

 تا   پرواز  هزار  سپید گشوده بال 

   به دادم می رسد  هر از گاه

  که نخواند  کسی  اندوهم از نگاه

آن زمان که  بر ساز  لحظه ها 

زخمه ی پریشانی  می زند   دستم

 زمزمه می کند دل  : اندوه چرا !

   هنوز او   هست  و من هستم

دیگر.........

دیگر دل نخواهم بست

دوست نخواهم داشت

دیگر احساس را از هیچکس تمنا نخواهم کرد

گرچه محتاج احساسم ، گرچه محتاج تسکینم

سهم من ازعشق آنکس که امید محبت داشتم سراسر اشک و

دلتنگیست

دیگر چه انتظار عشق ورزیدن از آنکس که ژرف نگاهم را نمی فهمد

تنهایم گذاشت آنگه که نیازمند احساس بودم

دستانم را نفشرد آنگاه که تن سردم محتاج گرما بود

به انزوا می روم

به آن ژرفترین ژرفا

آنجا با خاطراتش زنده خواهم بود، غیابش را حس نخواهم کرد

لااقل آنجا آرزوهایم را در آغوش دیگری نمی بینم...

عمرم .............

می خواهم عمرم را

با دست های مهربان تو اندازه بگیرم

برگرد!

باور کن

تقصیر من نبود

من فقط می خواستم

یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم

نمی دانستم گریه را دوست نداری

حالا هم هروقت بیایی

عزیز لحظه های تنهایی منی

اگر بیایی

من دلتنگی هایم را بهانه می کنم

تو هم دوری

وکسانی که دور نیستند در راهند

رفته اند برای تاریکی هایت

یک آسمان خورشید بیاورند

یادت باشد 

من اینجا

کنار همین رویاهای زودگذر

به انتظار آمدن تو

خط های سفید جاده را می شمارم

منی که بعد تو هیچ وقت من نشد...

تو نفهمیدی ... که برای داشتنت


دلم را نه ...


          عشقم را نه ...


                    رویاهایم را نه ...


براي داشتنت حسي را دادم که


بدون آ ن  دیگر من، آ ن  " من " سابق نیستم!


حالا يکي هستم مثل بقيه ... نه ... 


يکي مثل يخ، سرد ...


           يکي مثل ديوار، بي روح ...


                     يکي مثل خودم اما بي حس ...!


و اين کشنده است، اما نمي کشد !


دلم مالِ تو ،


          عشقم مال ِ تو ،


                    روياهايم را هم نمي خواهم


اما " من ِ " خودم را پس بده ...


با اين " من ِ الآن " خیلی غريبه ام !!!


                اين حس کشنده است اما نمي کشد